مادر بزرگ و قصه های شبانه اش
"میــنا و پلــنـگ "
آمدن پلنگ به سوی دهکده و روانه شدن به دهکده نیچکوه
پلنگ عاشق از هرنقشه غافل
نمی داند چه می آید سر دل
غروب آفتاب ده رسیده
غروبی اینچنین را کس ندیده
غروبی کافتابش در فلق بود
بسان یک شقایق در بطق بود
بره افتاد ، از جنگل روانه
بسوی خانه مینا شبانه
کنار ده رسید آرام آرام
اشارت کرد از دور آن لب بام
لب بامی که دیشب ماجرا داشت
محبت ها ز مینا بی ریا داشت
لب بامی که عشق و خاطرات است
گهی قورمه گهی نقل و نبات است 1
قدم بگذاشت در ده با چه شوری
به ره افتاد با عشق و سروری
به ده آمد ندیده یار خود را
نگار مهجبین دلدار خود را
ز رد پای مینا بو کشیده
بره افتاده چون ماری جهیده
بسوی آن عروسی او دوان است
به امید وصالش ناگران است
شنیده شادمانی عروسی
که دست افشان غزلخوان پای بوسی
پلنگ اندر قفای یار می رفت
به جرم عشق پای دار می رفت
به ره افتاد و تا نیچکو سفر کرد
دل معشوقه اش رااو خبر کرد
بره افتاد بیند آن نگارش
نشیند لحظه ای اندر کنارش
به باغی در همانجا او نهان شد
به ناگه در میان جمع عیان شد
پلنگ را دیده اند بیداد کردند
ابوالفضل بر زبان فریاد کردند
دل عاشق نداند مصلحت چیست
درین محفل بزرگی هست یا نیست
عروسی ولوله آشوب برخاست
پلنگ اندر میان وحشت درآنجاست
پلنگ مسرور از دیدار یار است
دل سرگشته او بی قرار است
کران تا بیکران را پا زده پا
فقط در سر بود سودای مینا
پلنگ هیچ کین و آزاری ندارد
در آن محفل به کس کاری ندارد
همی خواهد رود تا پیش یارش
به آن سیمین تن و آن گلعذارش
ولی مینا اگرچه شادمان است
کجا از حرف مردم در امان است
دل مینا به تاب و تب فتاده
قیامت بهر او امشب فتاده
نمی داند پلنگ را چون بگوید ؟
برای نقشه هایش چاره جوید
زمان در چشم او گویی سکون شد
دل پر اضطرابش پر ز خون شد
که همت بر کمر را جمله بستند
همه وامانده و محزون نشستند
ولی کار پلنگ امشب تمام است
جوان در انتظار انتقام است
نمی داند پلنگ در پوستین است
اگر او را کشند مینا غمین است
به سوی قبله شد مینا دعا کرد
فقط یک لحظه دردش را دوا کرد
کنار آن درخت ده نشسته است
دخیلی را بروی شاخه بسته است
که شاید این همه کاری بسازد
برای دشمنان خاری بسازد
تمام ده همه در انتظارند
همه در انتظار شاهکارند
تو گویی جنگ سهراب است و رستم
که مینا می کند غوغایی از غم
چه غوغایی که از دل داشت فریاد
که کاخ آرزوها رفته بر باد
نمی داند که دردش با که گوید
نمی داند که درمان از که جوید
نه بر کس می تواند راز گوید
نه بر معشوقه اش هم باز گوید
پلنگ دیده که مینا ناگران است
جهید از خانه بیرون تا زمان است
جوان دم را غنیمت بهر خود یافت
سخن ها با جوانان یک به یک گفت
بسی در سر فراوان نقشه می داشت
ندانم شوره زارش را چه می کاشت
جوان با حیله اش ده را برآشفت
تعصب گونه با یاران چنین گفت
که امشب آبروی جملگی رفت
خدایا آبروی بندگی رفت
اگر مردان دیگر ده شنیدند
و یا این قصه را از کس خریدند
نمی گویند که مردانش کجایند
جوانمردان برنایش کجایند
که ما مردیمو غیرت آن مرد است
زمان رزم و پیکار و نبرد است
به هر ترتیب حرفش کارگر شد
دل عشاق آنجا خون جگر شد
تعصب آتش است و خانمان سوز
به جهل عامیان ظلمت شود روز
تعصب گر ز غیرت خیزد آگه
همی خورشید تابان است بر ره
زمام جمع چو دست غافل افتاد
بسی آتش که بر عقل و دل افتاد
نه فهمی و نه عشقی جز حسادت
نه رأیی و نه تدبیر و درایت
نه پیران را کسی فرصت شمارند
سپیده موی را حرمت گذارند
خلاصه غافلان آماده بودند
چرا که عاشقان دلداده بودند ؟
به هر ترتیب آن شب هم سحر شد
جوان هم از حسادت خون جگر شد
جوان هر کوی و برزن را برآشفت
به هرکس می رسید صد قصه می گفت
که سَرپُر را برای کشتن دل
مهیا کرده اند هریک به منزل
دگر خورشید از دیدن حیا داشت
برای دیدن اینها ابا داشت
خودش را در پس کوهها نهان کرد
بخون بنشسته خود را نیمه جان کرد
سیاهی های شب کم کم رسیدند
ستاره یک به یک از جا پریدند
رسیده ماه و ظلمت را دریده
جوانان را همه آماده دیده
پلنگ چون دوش شد مسرور دیدار
به ره افتاده شب بر دیدن یار
ــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
پاورقی:
1 - بعضی شبها وفتی پلنگ می آمد و مینا مهمانانی داشت به پشت بام می رفت و قورمه و نبات را به پشت بام می برد و از روزنه بام به درون خانه می انداخت .
دخیل : یکی از باورهای گذشته که برای رفع مشکل انجام می دادند خصوصا توسط زنان و دختران برای حل مشکلات خود پارچه کوچکی را بر روی ضریح امامزاده و یا شاخه درختچه ای که بعضی از مردم به آن اعتقاد داشته اند گره می زدند و پس از مدتی اگر گره باز می شد باور داشتند که مشکل حل می شود وگرنه مشکل از طرف آن درخت مقدس حل شدنی نبود.
سَرپر : تفنگ سرپر
شاعــــــر :
................................................منبع :
ادامه دارد ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)