دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: همه چیز در باره فرضیه تکامل موجودات و آفرینش انسان (3 از 3)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #4
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    کلام,فقه,اصول,
    نوشته ها
    4,108
    ارسال تشکر
    27,914
    دریافت تشکر: 19,740
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    kamanabroo's: جدید150

    پیش فرض پاسخ : همه چیز در باره فرضیه تکامل موجودات و آفرینش انسان (3 از 3)




    6-6-دلائل نظریه ششم نظر شهید آوینی حسن ختام :

    در میان صاحب نظرانی که در این باره با نگاهی محققانه و انتقادی به گونه ای رسا و آشکار با بحث موضوع تکامل برخورد کرده اند حضرت آیت الله سبحانی است که از نظر ایشان در برخی از بخش های مقاله بهره گرفته شده است و می توان به آدرس سایت موسسه امام صادق قم مقاله داروینیسم در ادوار گذشته رجوع کنید .

    (http://imamsadeq.com/ar.php/page,Uni...5e1c6d460.html)
    و ازجمله اندیشمندانی که به مخالفت ریشه ای وهدفمند با این فرضیه پرداخت و آن را یک فریب جدی در عصر حاضر دانسته است سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی است .

    شهید آوینی در باره موضوع تکامل داروین مطلبی دارند که تحت عنوان « انسان‌ از نسل‌ میمون، خرافه‌ای‌ جاهلانه » که در این نوشتار ، موضوع را بسیار ریشه بررسی می کند :

    ‌» محتوای علمی سیستمآموزشی کنونی که کاملاً بر مبنای تفکرات غربی بنا شده است به خود حق داده که همه‌یامور را بر محور همین نحوه‌ی تفکر خاص تحلیل و تفسیر کند، تا آنجا که در سراسر جهانهیچ چیز نمی‌توان یافت، مگر اینکه مورد تعرض این نظام فکری خاص قرار گرفته ودرباره‌ی آن فرضیه‌پردازی شده است؛ انسان و جهان، روح و جسم، اقتصاد، سیاست،اجتماع، تاریخ، هنر و... بر همین قیاس حتی موجودات مجردی همچون فرشتگان، موجوداتتاریخی و یا موجوداتی موهوم و خیالی مثل دیو و پری... نیز به مثابه‌ی موضوعی برایپژوهش در حیطه‌ی تعرض این نظام فکری قرار گرفته‌اند.

    این موضوع فی‌نفسه نباید مورداعتراض واقع شود، چرا که از یک سو، اگر این علوم می‌توانست انکشاف از حقیقت عالمبنماید، پرداختن آن به همه‌ی امور نه تنها مذموم نبود که بسیار پسندیده بود، و ازسوی دیگر، هر فرهنگ و تمدن حاکم اگر با دیگر فرهنگ‌ها و تمدن‌هایی که در حیطة حکومتآن قرار می‌گیرند هم اینچنین عمل کند که فرهنگ و تمدن غرب کرده است، چندان دور ازتوقع و انتظار نیست؛ اگرچه فرهنگ و تمدن غرب به لحاظ ذات استکباری آن، از این نظربا همه‌ی فرهنگ‌ها و تمدن‌هایی که در طول تاریخ کره‌ی زمین رخ نموده، متفاوت است.

    علوم رسمی غرب نه تنها انکشاف از حقیقت عالم نمی‌کند بلکه همان‌گونه که اکنون درجوامع غربی و غربزده می‌بینیم، در اکثر موارد حجاب حقیقت نیز می‌گردد و انسان‌ها رادر جهان‌بینی‌های عجیب و غریب و موهوم، و پوچی مطلق، سرگردان می‌سازد؛ و ما اینبحث را در چند مقاله‌ی آینده، با تفصیل بیشتر، در ضمن بررسی ماهیت علوم غربی باردیگر دنبال خواهیم کرد.

    در هیچ یک از اعصار تاریخ سابقه نداشته است که تمدنی بتواند تا این حد و در اینوسعت و عمق، تمدن‌های دیگر را در خود منحل سازد و اینچنین بر روح و جان دیگر امت‌هاتسلط پیدا کند و همه‌ی آنچه را که وجه مشخصه‌ی اقوام و ملت‌های مختلف در همه‌یاعصار بوده است، یعنی دین، زبان، فرهنگ، تاریخ، هنر، معماری، آداب و رسوم و غیره رابه تبعیت از خود، تا آنجا تغییر دهد که امروز در کوچک‌ترین و دورافتاده‌ترینده‌کوره‌ه ی ایران و ترکیه و یونان نیز مردم لباس اروپایی می‌پوشند، خانه‌های خویشرا به سبک اروپایی‌ها _ البته با تقلیدی بسیار زشت و ناشیانه _ می‌سازند، آداب ورسوم تمدن غربی را تقلید می‌کنند و حتی در زبانشان به تبعیت از غرب تغییرات اساسیرخ نموده است.

    امروز یک دانشجوی چینی در همه‌ی تفکرات خویش دقیقاً با همان معیارهایی به موضوعاتمختلف می‌اندیشد که یک دانشجوی کالیفرنیایی. نظریات این دو درباره‌ی تاریخ، تمدن،هنر، سیاست، زندگی، تربیت فرزندان، همسرداری، طب، روح، جسم، آسمان، زمین... با کمیتفاوت یکسان است، و تفاوت‌ها نیز _ اگر موجود باشد _ در ریشه‌ها و مبانی نیست، بلکهدر فرعیات و نتایج است. در مصر، جده، استانبول، مسکو، دهلی، پرو... و حتیدورافتاده‌ترین ده‌کوره‌های آفریقا و استرالیا نیز _ به شرط آنکه مدرسه و تلویزیونرفته باشد _ وضعی غیر از این وجود ندارد. تفاوت‌های اندکی هم که وجود دارد، درلباس، غذا، بعضی از آداب و مرسومات، آن همه کوچک است و ظاهری که به راحتی قابلاغماض است.

    حقیر می‌دانم که برای اکثر کسانی که این مقاله را می‌خوانند این پرسش همراه با تعجبطرح خواهد شد که «خوب، چه اشکالی دارد؟! آیا این از محسنات تمدن جدید نیست که همه‌یمردم جهان را از خرافات و فقر فرهنگی نجات داده و اختلافات و مناقشات بیهوده را ازبین برده و اتحاد و وحدت ایجاد کرده است؟!

    حقیر در جواب این سؤال، بار دیگر عرض می‌کنم که اگر اکتشافات و یافته‌های علوم جدیدمبتنی بر حقیقت عالم باشد، همه‌ی آنچه که ما در رد و ذم تمدن غربی و نظام آموزشی آنمی‌گوییم به حسن و مدح و تأیید تبدیل خواهد شد و نه تنها دیگر جای هیچ اعتراضی باقینمی‌ماند، بلکه می‌باید شکرگزار غربی‌ها هم باشیم که راه ادراک حقایق عالم را برهمه‌ی انسان‌های سراسر عالم گشوده‌اند. اما آیا به راستی انسان با این علوم ازخرافات و جهل نجات پیدا کرده و یا نه، در جهل و خرافاتی بسیار عمیق‌تر فرو رفتهاست؟

    لازم به تذکر است که اگر انقلاب اسلامی ایران پیروز نشده و کار رجعت به مبانیفرهنگی اسلام در همه‌ی زمینه‌ها به این حد از وسعت و اشاعه نرسیده بود، هرگز امکانسخن گفتن از این مسائل با این‌همه جرأت و جسارت به وجود نمی‌آمد. اگر کسی بینگاردکه انقلاب اسلامی ایران، همچون دیگر انقلاب‌هایی که در قرون اخیر اتفاق افتاده است،دارای وجهه‌ای صرفاً سیاسی است، سخت در اشتباه است. رودررویی انقلاب اسلامی ایراندر اصل با «تفکر غربی» است و ما ان‌شاءالله در آینده‌ای نه چندان دور، شاهد یک رجعتهمه‌جانبه‌ی فرهنگی به اصول و مبانی اسلام خواهیم بود و خواهیم دید که چگونه تمدناسلام مبتنی بر همین رجعت وسیع فرهنگی، تحولات عظیمی را در ارکان و ظواهر حیاتاجتماعی انسان ایجاد خواهد کرد و نظامات تازه‌ای را در همه‌ی زمینه‌های علمی،فرهنگی، سیاسی و مدنی برقرار خواهد داشت.

    البته اکنون اکثر افراد و حتی بسیاری از علمای روحانی متأسفانه با خوشبینی و بدونتأمل عمیق در مسائل، می‌انگارند که اسلام فی‌الجمله محتوای علمی سیستم آموزشی کنونیرا تأیید می‌کند و ما شاهد تلاش‌هایی هستیم که با هدف انتقال این سیستم آموزشی ومحتوای علمی آن به حوزه‌های علمیه انجام می‌پذیرد. یک برداشت سطحی از توصیه‌هایداهیانه‌ی حضرت امام امت در زمینه‌ی وحدت حوزه و دانشگاه، بدون تأمل می‌تواند بهاین نتیجه دست یابد که باید علوم دانشگاهی را با همین محتوای کنونی در حوزه‌هایعلمیه اشاعه داد و فی‌الجمله تعلیمات سنتی را با علوم رسمی و یافته‌های علمی وتخصصی دانشگاهی مطابقت بخشید. پایین‌ترین نقطه‌ای که این تفکر می‌تواند به آن منتهیشود این است که ما معارف اسلام و تعلیمات سنتی حوزه‌های علمیه را با یافته‌های علومدانشگاهی محک بزنیم و هر چه مورد تأیید قرار نمی‌گیرد به دور بریزیم. این تفکرهم‌اکنون، در ایران و سایر نقاط جهان، در میان بسیاری از مسلمان‌هایی که گرایش‌هایشدید لیبرالیستی و غربگرایانه دارند اشاعه دارد و در واقع مبنای فکری بسیاری ازانحرافات سیاسی ـ نظیر آنچه در میان مجاهدین خلق، نهضت آزادی و اصحاب بنی‌صدر شاهدآن بودیم ـ بر همین برداشت‌های لیبرالیستی قرار دارد.

    اگر به آنچه که حضرت امام امت در هنگام بازگشایی دانشگاه‌ها فرمودند مراجعه کنیم،خواهیم دید که این برداشت‌های لیبرالیستی با مفهوم حقیقی وحدت حوزه و دانشگاه ـیعنی آنچه مورد نظر حضرت امام بوده است ـ بسیار متفاوت و حتی متناقض است. ایشانصراحتاً فرموده‌اند: ... دانشگاه را باز کنند، لکن علوم انسانی‌اش را به تدریج از دانشمندانی که درحوزه‌های ایران هست و خصوصاً در حوزه‌ی علمیه قم استمداد کنند. (امام خمینی، صحیفه‌ی نور، ٢٢ ج، مرکز مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی، ج ١٥، ص ٢٥)

    آیا مقصود ایشان این است که علمای حوزه‌ی علوم انسانی را با همان محتوای کنونی کتاب‌های درسی تدریس کنند؟ اگر اینچنین باشد، دیگر چه نیازی است که به سراغدانشمندان حوزه‌های علمیه بروند؟ اگر علمای حوزه‌های علمیه وظیفه‌ی تدریس علومانسانی را در دانشگاه‌ها بر عهده بگیرند، لاجرم به بازنگری محتوای کنونی علومانسانی خواهند پرداخت و این محتوا را با نظریات کامل اما غیر مدون اسلام درزمینه‌های مختلف علوم انسانی مقایسه خواهند کرد و این حرکت به یک تحول عظیم علمی درمبانی معرفتی علوم انسانی منجر خواهد شد و رفته رفته نظام آموزشی دیگری جانشینسیستم آموزشی کنونی خواهد گشت و مقصود از وحدت حوزه و دانشگاه همین است.
    این تحول بدون تردید تغییری در حد «افزودن چند واحد معارف اسلامی» به همان محتوایقبلی دروس دانشگاهی نخواهد بود. افزودن چند واحد معارف اسلامی به مجموعه‌ی دروسدانشگاهی هیچ مشکلی را از پیش پای برنمی‌دارد. آنچه که باید انجام شود، یک بازنگریکلی و وسیع و عمیق به محتوای کنونی علوم غربی و ارزیابی آن توسط علمایی است کهاندیشه‌ی آنان بر مبانی معرفتی اسلام بنا شده است. اگر حضرت امام درباره‌ی علومانسانی تأکید فرموده‌اند بدین علت است که این بازنگری و ارزیابی باید نخست از علومانسانی آغاز گردد و سپس به دامنه‌ی علوم تجربی نیز کشیده شود. اگر این ارزیابی وتطبیق از علوم انسانی آغاز گردد، لاجرم علوم تجربی را نیز در بر خواهد گرفت، چرا کهاصولآ، بر خلاف آنچه عموم می‌پندارند، علوم تجربی، بنیان، جهت و حتی روش پژوهشیخویش را از فلسفه‌ی غربی اخذ کرده‌اند.
    یکی از علمای معاصر در این باره گفته است: درست است که به علوم طبیعت صورت ریاضی داده شده و این علوم در مدارس و دانشکده‌هابا قطع نظر از نتایج علمی و فنی آن تدریس می‌شود و در ظاهر می‌تواند صورت صرف نظر وعلم نظری داشته باشد، اما در ذات و حقیقت خود علم نظری نیست، زیرا درستی و اتقاناحکام آن اعتبار تکنیک و تکنولوژیک دارد و به عبارت دیگر درستی احکام علوم طبیعت دراین است که می‌توان به مدد آن اشیا را تغییر داد و از آن به نفع بشر استفاده کرد. پس این علم جدید را می‌توان به اصطلاح قدما علم اعتباری در مقابل علم حقیقی و علمنظری قرار داد.

    چه نسبتی میان علم حقیقی و علم اعتباری وجود دارد؟ علم حقیقی مبنای علم اعتباری استو این حکم به طور کلی در طی تاریخ فلسفه صادق است و چون علم جدید هم علم اعتباریاست، یعنی بدون آنکه به ذات و حقیقت اشیا نظر داشته باشد و موجودات را نه چنانکههستند بلکه در صورت ریاضی و کمی اعتبار می‌کند، مؤسس بر فلسفه است، اما احکام آن ازاحکام فلسفه استنتاج نمی‌شود(رضا داوری اردکانی، مقام فلسفه در تاریخ دوره‌ی اسلامی ایران، دفتر مطالعات وبرنامه‌ریزی فرهنگی، ١٣٥٦، صص ٢٤ و ٢٥. )

    ما در این کتاب رفته رفته در این جهت سیر کرده‌ایم که لاجرم باید به بحث درباره‌یماهیت علم و علوم جدید بپردازیم. محتوای علمی سیستم آموزشی کنونی در مدرسه‌ها ودانشگاه‌ها انباشته از فرضیاتی است که هر چند کاملاً به اثبات نرسیده‌اند، اما بهگونه‌ای تدریس می‌شوند که تو گویی علم مطلق هستند و هیچ تردیدی در آنها وجود ندارد.

    پیش از بحث درباره‌ی ماهیت علوم جدید، لازم است که ما مواردی چند از اینمطلق‌گویی‌های بی‌اساس را بررسی کنیم تا ضرورت بحث در ماهیت علوم جدید بیش از پیشمشخص شود.

    یکی از مشهورترین مطالبی که کتاب‌های درسی مدارس و دانشگاه‌ها را پر کرده استتحلیل‌های داروینیستی بسیار شبهه‌ناکی است که غربی‌ها در باب تاریخ تمدن می‌گویند. در این تحلیل‌ها زنجیره‌ی وراثتی انسان کنونی را به میمون نماهایی می‌رسانند که پیشاز دوران چهارم زمین‌شناسی می‌زیسته‌اند. سپس پیدایش اولین انسان‌ها را به اواسطدوران چهارم زمین‌شناسی، به حدود نیم‌میلیون سال پیش می‌رسانند. مشهور این است کهنخستین جوامع انسانی جامعه‌هایی اشتراکی است از آدم‌هایی بوزینه‌سان که در غارهامی‌زیسته‌اند و از ابزارهای سنگی استفاده می‌کرده‌اند، شکارچی بوده‌اند و لباس‌هاییاز پوست حیوانات به تن می‌کرده‌اند و با ایما و اشاره و از طریق اصواتی مقطع وتکامل‌نایافته با یکدیگر سخن می‌گفته‌اند.

    از سوی دیگر، قرآن مجید و روایات متقن، زنجیره‌ی موروثی انسان‌های کنونی را به یکزوج انسانی می‌رساند که از بهشت هبوط کرده‌اند: آدم و حوا (سلام‌الله علیهما (آدم(ع) اولین پیامبر خدا و حجت او بر کره‌ی زمین است و آنچنان‌که از نص قرآنبرمی‌آید متعلم به علم الاسماء ـ یعنی حقایق عالم وجود ـ است. پرسش حقیر این است کهبه‌راستی چگونه می‌توان بین این مطالب و آنچه در کتاب‌های تاریخ تمدن و کتب آموزشیمدرسه‌ها و دانشگاه‌ها درباره‌ی انسان‌های اولیه یافت می‌شود، جمع آورد؟

    حقیر در میان مؤمنین از دوستان و آشنایان خویش و دیگر کسانی که به نوعی با آنان درارتباط بوده‌ام، کسی را ندیده‌ام که تفسیر روشن و درستی از این مطالب در ذهن داشتهباشد. همه‌ی آنها حضرت آدم علیه‌السلام را ـ معاذالله ـ به صورت یکی از انسان‌هایبدوی تصور می‌کرده‌اند که با لباسی از پوست حیوانات، گرز سنگی به‌دست به‌دنبال شکارمی‌دود و... چه بگویم؟

    باانصاف‌ترین و آگاه‌ترین کسانی که دیده‌ام آنها هستند که ازهر نوع تصور و تصدیقی در این زمینه فرار می‌کنند و با این وسیله سعی می‌کنند کهتقدس آیات و روایات مربوط به آفرینش انسان را برای خود محفوظ دارند. حالاتنظیم‌کنندگان کتاب‌های درسی چگونه به درستی این فرضیات شبهه‌ناک یقین پیداکرده‌اند و کتاب‌های دبستان و دبیرستان و دانشگاه را از این مطالب مجعول درباره‌یتاریخ تمدن پر کرده‌اند، خدا می‌داند.

    آیا آنها هرگز از خود نپرسیده‌اند که اگربه‌راستی زندگی انسان‌ها از این جوامع اشتراکی آدم‌های بوزینه‌سان آغاز شده باشد،آیات و روایات مربوط به آفرینش انسان را چگونه باید تفسیر و تحلیل کرد؟ به‌راستیآنها هرگز به این مسئله نیندیشیده‌اند که این سیر تاریخی برای تکامل بشر در صورتیدرست است که ما مبنای داروینیستی تطور انواع را پذیرفته باشیم؟

    یعنی برای اعتقادداشتن به اینکه زندگی انسان بر کره‌ی زمین از جوامع بدوی و اشتراکی انسان‌هایبوزینه‌سان آغاز شده است باید نخست ایمان آورد که انسان از نسل میمون است؛ به عبارتروشن‌تر، باید این سیر تکاملی را که عرض خواهم کرد برای پیدایش انسان پذیرفت: پستانداران موشمانند ابتدایی، تارسیر، میمون‌های قاره‌ی جدید، میمون‌های قاره‌یقدیم، ژیبون، اورانگ‌اوتان، شمپانزه، گوریل، انسان‌نماهای جنوب افریقا، انسان. آیااین سیر تکاملی برای آفرینش انسان با محتوای علمی قرآن و روایات مطابقت دارد؟


    اگر کسی می‌پندارد که مبنای این فرضیات بر واقعیات انکارناپذیر علمی بنا شده است وفی‌المثل فسیل‌های پیدا شده از نسل‌های پیشین انسان‌ها این فرضیات را تأیید می‌کند،بداند که سخت در اشتباه است. اگر بخواهیم روشن‌تر و با استفاده از مثال‌های روشنگرسخن بگوییم باید گفت که اگر با حذف همه‌ی پیچیدگی‌هایی که خود دانشمندان غربی به آناذعان دارند و ما در ادامه‌ی همین فصل بدان اشاره خواهیم کرد، بر سبیل مسامحه فقطنمونه‌های برگزیده‌ای از فسیل‌های پیدا شده را ذکر کنیم که در فرضیات انسان‌شناسیغربی‌ها می‌گنجد، باز هم هیچ دلیلی وجود ندارد که این فرضیه‌ها بر حقیقتاستوارباشد. به عنوان مثال، اگر از میان فسیل‌های پیدا شده ـ آنچنان‌که در اکثر کتاب‌هایآنتروپولوژی و تاریخ تمدن آمده است ـ فقط انسان جاوه (پیتکانتروپ)، انسان پکن (سینانتروپ)، انسان نئاندرتال و هوموساپینس یا انسان امروزی را در نظر بگیریم، بازهم دو دانشمند بر مبنای دو ایدئولوژی مختلف فرضیات کاملاً متفاوت و متناقضی را برهمین نمونه‌های یاد شده بار خواهند کرد.

    فرضیه‌ای که یک فکر داروینیستی بر مبنایمجموعه‌ی نمونه‌های مذکور ارائه خواهد داد این است:
    در میان قدیمی‌ترین فسیلها، اولین فسیل کشف شده، فسیل معروف به انسان جاوه است کهبوسیله‌ی کاشف آن... پیتکانتروپ(Pithecanthropus) نامیده شد. این نام، اول به بقایائی داده شد کهعبارت بود از یک کاسه‌ی سر، یک استخوان ران، یک آرواره پائین و چند دندان. از رویاین بقایا، وجود یک شکل انسان فوق‌العاده ابتدائی [!] استنتاج شد که اندازه‌ی مغزشحد وسط بین انسان و گوریل، دندانهایش از نظر ساخت، میانه حال، اما بدنش راست (قائم) بود. این استنتاج نه تنها به وسیله‌ی کشفیات دیگر در جاوه تأیید شد، بلکه کشفیاتبسیار گسترده‌تری نیز که در نزدیک پکن انجام پذیرفته، مؤید آن بوده است. انسان پکنرا سینانتروپ(Sinanthropus) نامیده‌اند...( آنتونی بارنت، انسان به روایت زیست‌شناسی، محمدرضا باطنی و ماه‌طلعت نفرآبادی،نشر نو، چاپ سوم، تهران، ١٣٦٩، ص ١٠١) انسان جاوه دارای کمترین گنجایش مغزی و بزرگترینبرجستگیهای استخوانی در بالای چشم است.... انسان نئاندرتال، دارای گنجایش مغزیبیشتر و برجستگیهای استخوانی کوچکتری از انسان جاوه است.... انسان امروزی(هوموساپینس) دارای جمجمه‌ای است از همه ظریفتر، بدون پوزه، ولی بینی و چانه‌ایکاملاً رشد کرده.( انسان به روایت...، ص ١٠٢)

    یک تفکر داروینیستی از آنجا که معتقد به تطور انواع است فوراً نمونه‌های یاد شده رابه یکدیگر پیوند می‌دهد و این فرضیه را استنتاج می‌کند که:

    نسل انسان امروز بهنئاندرتال و سپس به گوریل می‌رسد. اما همین نمونه‌ها اگر در اختیار یک انسان مسلمانقرار بگیرد نتیجه‌ای کاملاً متفاوت خواهد گرفت. البته کسی در اینکه یک چنینموجوداتی در کره‌ی زمین بوده‌اند شکی ندارد، اما در اینکه بین آنها و نسل کنونیانسان در کره‌ی زمین چه رابطه‌ای هست، سخن بسیار است.

    علامه طباطبایی(ره) در طی مباحث مفصلی در مجلدات مختلف «المیزان» تصریح می‌فرمایند که نسل بشر کنونی به مرد وزنی می‌رسد که از انسان یا حیوان دیگری متولد نشده‌اند. از جمله، ایشان در ذیلآیه‌ی اول از سوره‌ی «نساء» فرموده‌اند: ... لکن دانشمندان ژئولوژی ـ علم طبقاتزمین ـ گفته‌اند که عمر نوع انسان از میلیونها سال هم تجاوز می‌کند و آثار وفسیلهایی هم که مربوط به بیش از پانصدهزار سال قبل است به دست آورده‌اند، ولی ایندانشمندان دلیل قانع کننده‌ای که ثابت کند نسل موجود متصل و پیوسته به آنانسانهاست، در دست ندارند... اما قرآن صریحاً بیان نکرده است که آیا ظهور نوع انسانمنحصر به همین دوره است یا اینکه قبلاً هم ادواری بر او گذشته که ما آخرین آنهاهستیم.

    گر چه بسا می‌توان از این آیه‌ی: و اذ قال ربک للملائکة انی جاعل فی الأرضخلیفة قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قالانی اعلم ما لا تعلمون(بقره/٣٠) استشمام کرد که قبل از دوره‌ی کنونی ادوار دیگری نیز برنوع انسان گذشته باشد، همانطور که در تفسیر آیه‌ی فوق بدان اشاره کردیم. آری، ازبعضی روایات اهل بیت(ع) معلوم می‌شود که این نوع، ادوار زیادی قبل از این دوره بهخود دیده است.( علامه سید محمد حسین طباطبایی(ره)، تفسیر المیزان، ٤٠ ج، صالحی کرمانی، ج ٧.)

    در تفسیر عیاشی از امام صادق علیه السلام نقل شده که فرمودند: «اگر ملائکه قبلا کسیرا ندیده بودند که در زمین فساد و خونریزی کند اطلاعی از این مطلب که گفتند آیا کسیرا در زمین قرار می‌دهی که فساد و خونریزی کند، نداشتند.»

    علامه طباطبایی(ره) می‌فرماید: ممکن است این روایات اشاره به دورانی باشد که پیش از دوره‌ی بنی‌آدم بوده و در آندوران افراد دیگری روی زمین زندگی می‌کرده‌اند چنانکه روایات دیگری نیز بر این امردلالت دارد.( المیزان، صالحی کرمانی، ج ٧) به‌راستی چه دلیلی وجود دارد که نمونه‌های یاد شده از نظر وراثتیبه زنجیره‌ی واحدی تعلق دارند؟ هیچ؛ گذشته از آنکه اصلاً دلایل بسیاری نیز بر رداین فرضیات موهوم وجود دارد. انسان همواره بر مبنای شناخت خویش از جهان، عوامل وامور و وقایع اطراف خویش را به یکدیگر مرتبط می‌سازد، اما هیچ دلیلی وجود ندارد کهاین تصورات و توهمات بر واقعیت و حقیقت عالم وجود منطبق باشد.

    خودِ آنتونی بارنت، نویسنده‌ی کتاب «انسان به روایت...»، هنگام بحث از پیچیدگی‌هایموجود می‌گوید:خیلی راحت بود اگر می‌شد داستان تکامل انسان را به نحوی که در بالا خلاصه کردیم،تمام شده دانست؛ اما قطعات دیگری یافت شده‌اند که بهیچوجه در یک چنین طرح ساده‌اینمی‌گنجند.
    مشهورترین اینها، جمجمه‌ای است به نام سوانسکومب(Swanscombe). این جمجمه از روی دو تکهاستخوان شناخته شده است که عقب و قاعده و قسمتی از یک طرف کاسه‌ی سر را تشکیلمی‌دهند. این دو تکه استخوان در یک حفره‌ی شنی در جنوب رودخانه‌ی تمز(Thames)، بیندارتفورد(Dartford) و گریوزند(Gravesend) یافت شده است، ناحیه‌ای که باستانشناسان آن را از لحاظبقایای انسانی بسیار غنی می‌دانند. این جمجمه متعلق به زنی بود که سن او در حدودبیست و چند سال بوده است. ضخامت استخوانهای جمجمه‌ی او از ضخامت معمول در جمجمه‌هایانسان جدید بیشتر است، اما گنجایش مغزی‌اش بین ١٣٢٥ تا ١٣٥٠ سانتیمتر مکعب برآوردشده است. اهمیت این جمجمه از این جهت است که صاحب آن تقریباً بطور مسلم از معاصراننزدیک انسان جاوه و پکن بوده است،و این خود دلیل نسبتاً قانع کننده‌ای استکه انسانهایی با هیئت انسان امروزی در دوره پلئیستوسن میانه وجود داشته‌اند.

    واضح است که تا وقتی نمونه‌های بسیار دیگری از اینگونه به‌دست نیامده است، نمی‌توانتوجیهی قطعی برای این بقایا ارائه داد. قطعات دیگری نیز یافت شده که گواه بر ایناست که در دوره‌ی پلئیستوسن میانه و پایانی، یعنی قبل از ظهور انسان نئاندرتال،انسانهایی به شکل انسان جدید (ساپینس) وجود داشته‌اند.( انسان بهروایت...، صص ١٠٦ و ١٠٧).

    گذشته از همه‌ی اینها، اگر ما فرضیه‌ی داروینیستی تطور انواع را قبول نکنیم ـ کهقبول نمی‌کنیم ـ دیگر بحث کردن در اطراف این نمونه‌ها و چگونگی ارتباط آنها بایکدیگر ضرورتی ندارد، چرا که اصولاً همه‌ی فرضیات مربوط به پیدایش انسان و تاریختمدن بر همین رکن اساسی، یعنی نظریه‌ی داروین مبتنی بر تطور انواع، بنا شده است.

    توضیحی که بار دیگر تذکر آن در اینجا ضروری است این است که هرگز نمی‌توان همه‌یوقایع و حوادث عالم خلقت را با استفاده از قانون عمومی علیت و سببیت به‌گونه‌ایتفسیر کرد که دیگر نیازی به «عالم امر» و «دخالت ارواح مجرد» نباشد. البته گرایشعامی که به تبعیت از تفکر سیانتیستی و علم‌پرستانه‌ی غربی در سراسر جهان امروزاشاعه یافته، همواره سخت متعهد است که همه‌ی امور را با استفاده از قوانین طبیعی وزنجیره‌ی علی و سببی حوادث، به‌گونه‌ای توجیه و تفسیر کند که نیازی به خداوند وعالم امر پیدا نشود. اگر چه یک انسان عاقل و عارف در همه‌ی قانون‌مندی‌ها و سنت‌هایطبیعی و تاریخی عالم خلقت نیز خدا را می‌بیند و اصلاً در نور وجود اوست که همه چیزرا موجود می‌بیند، اما تفکر غالب امروز متأسفانه، متعمدانه و با اصرار در جهل، مایلاست که عالم خلقت را بی‌نیاز از عالم امر بداند و با این حیله‌ی جاهلانه و کبکمانند ازمذهبی بودن بگریزد. هر چند کبکی که سر خود را در برف فرو کرده استتنها خود را فریب می‌دهد، لکن این نحوه‌ی تفکر و این خودفریبی در همه‌ی توجیهاتعلمی این روزگار وجود دارد و مقبولیتی عام یافته است.

    توجیه مادی عالم خلقت بر محور سببیت محض به یک دور باطل و تسلسل بی‌پایان منجرمی‌شود و اگر انسان خود را فریب ندهد و تغافل نکند، به‌راحتی درخواهد یافت کهزنجیره‌ی سببی حوادث ناگزیر باید نهایتاً در آخرین نقطه، با اتکا به عالم امر یاعالم روح و دخالت ارواح مجرد توجیه و تفسیر شود، اگر نه، هیچ واقعه و حادثه‌ای درعالم قابل ادراک نیست.

    به طور کلی وجود فکر و عقل و حیات و حرکت و قدرت و اراده در عالم خلقت به‌هیچ صورت،جز با اتکا به عالم امر، قابل توجیه نیست. روح مجرد است که منشأ عقل و حیات و ارادهاست و روح نیز موجودی است از عالم امر. اگر بخواهیم عالم خلقت را مستغنی از روحمجرد توجیه کنیم، باید بپذیریم که در میان مواد معدنی ناگاه چیزی خودبه‌خود، بدوننیاز به محرک خارجی به حرکت بیفتد یا یک ماده‌ی معدنی ناگهان به یک ماده‌ی آلیتبدیل شود یا یک ماده‌ی معدنی شروع کند به خود و دیگران اندیشیدن. آنها کهمی‌خواهند عالم خلق را این‌گونه توجیه کنند ناچار باید متوسل به خرافاتی از اینقبیل که عرض شد بشوند و همان‌گونه که در ماتریالیسم دیالکتیک می‌بینیم، این نقاط رادر محفوفه‌ای از خرافات و غفلت‌زدگی‌ها بپیچند تا انسان درنیابد که دچار اشتباه شدهاست.

    فی‌المثل مفهوم مکان خودبه‌خود انسان را بدین حقیقت می‌رساند که جهان نامحدود وبی‌نهایت است و پذیرش این امر، ایمان آوردن به خداوند و جهان لایتناهای آخرت است. تصور مکان خودبه‌خود انسان را بدین پرسش می‌کشاند که «پایان عالم کجاست؟» یا «آسمانبه کجا منتهی می‌شود؟». هر دیواره‌ی انتهایی که بخواهیم برای آسمان یا عالم خلقتقائل شویم، باز مواجه با این سؤال می‌شویم که «آن دیواره‌ی انتهایی در کجا قراردارد؟» یا «بعد از آن چیست؟». اگر نخواهیم قبول کنیم که عالم نامحدود و بی‌نهایتاست و آسمان تا هر کجا که بروی آسمان است و به جایی ختم نمی‌شود دچار یک دور تسلسلباطل می‌شویم و مسئله همواره لاینحل باقی می‌ماند، مگراینکه بپذیریم که عالمنامحدود است و پذیرش این امر فی نفسه به معنای پذیرفتن «عالم امر» یا «عوالمی فراتراز عالم ماده» است.

    درباره‌ی زمان نیز مسئله همین است. مفهوم زمان خودبه‌خود ما را به این سؤالمی‌کشاند که «زمان از کی آغاز شده است؟» یا «کی زمان به پایان می‌رسد؟». هر نقطه‌ینهایی که بخواهیم برای آغاز یا پایان زمان قائل شویم به‌ناچار خود قطعه‌ای از زماناست و باز هم مسئله به‌همان صورت برجای خود باقی است. اگر نخواهیم مفاهیم «ازلی» و «ابدی» را قبول کنیم، این دور باطل هرگز حل نخواهد شد، مگر آنکه مفاهیم ازل و ابدرا بپذیریم و این پذیرش فی نفسه ایمان آوردن به خدایی است که هو الاول و الاخر(حدید/ ٣)


    برای پرهیز از اطناب کلام باید بگوییم که در همه‌ی موارد دیگر نیز مشکل از همینقرار است. پرسش کردن از حرکت اولیه (محرک اولیه)، علت اولیه (علت العلل)، اراده‌یاولیه... و بالأخره موجود اولیه یا واجب الوجود لاجرم به ایمان مذهبی منتهی می‌شود،مگر اینکه انسان خود را به غفلت بزند و با پرسش‌هایی انحرافی، فکر خود را از پرسشاصلی برگرداند.

    فی‌المثل ماتریالیست‌ها برای آنکه از مشکل لاینحل «محرک اولیه» خلاص شوند و ایمانبه خدا نیاورند، منشأ حرکت را به تضاد درونی اشیا بازمی‌گردانند، در حالی کهاین‌کار فقط به تأخیر انداختن همان پرسش اصلی است. حالا در جواب اینکه «منشأ تضاددرونی اشیا چیست؟» چه باید گفت؟ گذشته از آنکه باز هم مشکل نیاز حرکت به محرک خارجیبر سر جای خویش باقی است و اگر پای فوتبالیست‌ها به توپ فوتبال نخورد، تا دنیادنیاست توپ خودبه‌خود حرکت نخواهد کرد.

    پرسش از نخستین انسان نیز یکی از همین مشکلات اساسی است که جز با اتکا به عالم امرو توجیه و تفسیر مذهبی قابل حل نیست. هیچ نوعی خودبه‌خود به نوع دیگر تبدیل نخواهدشد. برای حقیر بسیار شگفت‌آور است اینکه آدم‌هایی ظاهراً عاقل فرضیه‌ی جهش(. Mutatio) رابه مثابه یک حرف عاقلانه می‌پذیرند. اگر کسی قدرت دارد که خود را به نوعی دیگرتبدیل کند جهش بیولوژیک نیز امکان وقوع دارد. کدام عاقلی این تغییر خودبه‌خودی رامی‌پذیرد؟ جهش یک تغییر ماهوی است و قبول کردن اینکه تغییر در ماهیت اشیا خودبه‌خودروی دهد از اعتقاد داشتن به خلق الساعه خنده‌دارتر و احمقانه‌تر است.

    چگونه ممکن است که انسان از نسل میمون باشد؟ این یک خرافه‌ی علمی(!) است و متأسفانهعلم امروز از این خرافه‌ها بسیار دارد. انسان بدوی با آن مشخصاتی که در کتاب‌هایتاریخ تمدن نوشته‌اند زاییده‌ی خیالات الکلیستی غربی‌هاست. نه اینکه موجوداتی بااین مشخصات وجود نداشته‌اند، خیر؛ موجوداتی اینچنین در کره‌ی زمین زیسته‌اند، امابدون تردید انسان امروز از نسل آنها نیست و آنها هم از نسل میمون نبوده‌اند. امکانتبدیل و تطور خودبه‌خودی انواع به یکدیگر هرگز وجود ندارد. تغییراتی که در یک نوعگیاه یا حیوان به وجود می‌آید صرفاً در حد انقراض، اصلاح و تکامل است، نه استحالهبه انواعی دیگر.

    درباره‌ی آغاز زندگی انسان بر کره‌ی زمین و پایان کار او نظر قرآن و روایات بسیارصریح و روشن است. سیر حیات بشر بر کره‌ی زمین از یک زوج انسانی به نام آدم و حوا(س) که از بهشت برزخی هبوط کرده‌اند آغاز شده است. اولین جامعه‌ی انسانی روی کره‌یزمین امت واحده‌ی حضرت آدم(ع) است که در محدوده‌ی کنونی مکه و اطراف آن در حدود هفتتا ده هزار سال پیش تشکیل شده است. بین این انسان‌های اولیه و نسل‌هایی که فسیل‌هایآنها مورد مطالعه‌ی تروپولوژیست‌ها قرار گرفته است، پیوند موروثی وجود ندارد.آنچنان‌که از باطن کلام خدا و روایات برمی‌آید، نسل این انسان‌ها هزارها سال پیش ازهبوط در کره‌ی زمین انقراض پیدا کرده است.

    قرآن مجید وروایات جز در مواردی بسیار معدود، درباره‌ی مشخصات مادی و ظاهری زندگی این امتواحده سکوت کرده‌اند و اصولاً نباید هم توقع داشت که قرآن و روایات اصالتاً به صورتظاهری زندگی امت‌ها و اینکه چه می‌خورده‌اند، چه می‌پوشیده‌اند یا با چه وسایلیکشاورزی و دامداری می‌کرده‌اند نظر داشته باشند. اگر می‌بینیم که تفکر امروز غرب درسیر تاریخی تمدن تنها به همین وجوه مادی از زندگی جوامع انسانی نظر دارد بدین علتاست که فرهنگ غرب و علوم رسمی، از تاریخ تحلیلی صرفاً اقتصادی دارند و البته از لفظ «اقتصاد» نیز به مفهومی خاص توجه دارند که در فصل‌های گذشته اجمالاً بدان پرداختهشد.

    قرآن و روایات تاریخ زندگی بشر را بر محور حرکت تکاملی انبیا بررسی کرده‌اند و حقهم همین است. به همین علت، فی‌المثل اگر چه ما نمی‌دانیم که حضرت ابراهیمخلیل‌الرحمان(ع) با چه وسایلی کشاورزی می‌کرده‌اند، اما از جانب دیگر، جزئیاتامتحانات الهی ایشان را در سیر و سلوک طریق خدا به طور کامل می‌دانیم.

    در آیه‌ی مبارکه‌ی ٣٠ از سوره‌ی «بقره»( و اذ قالربک للملائکة انی جاعل فی الارض خلیفة قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفکالدماء.) هنگامی که پروردگار متعال قصد خویش رااز گماردن خلیفه‌ای در کره‌ی زمین ظاهر می‌سازد، جواب فرشتگان به‌گونه‌ای است کهگویا تاریخ نسل‌های منقرض شده‌ی انسان‌هایی دیگر را در کره‌ی زمین می‌دانند و برسفاکیت و فسادانگیزی آنان آگاهی دارند. همان طور که در فصل گذشته در نقل فرمایشحضرت علامه طباطبائی(ره) بدان اشاره رفت، احتمالی قریب به یقین وجود دارد که بتواناز آیه‌ی مبارکه‌ی مذکور برداشتی آنچنان داشت که عرض شد. روایاتی هم که بتوانندمؤید اینچنین برداشتی باشند وجود دارند.
    حضرت علامه طباطبائی(ره) در بیان اینکه «انسان نوعی مستقل و غیر متحول از نوع دیگراست» در تفسیر «المیزان» ذیل آیه‌ی نخست از سوره‌ی «نساء» فرموده‌اند : ... آیاتی که گذشت برای این بحث هم کافی است. چون آیات قبل انسان موجود را که بانطفه توالد می‌کند منتهی به آدم و زنش می‌داند و خلقت آن دو را نیز از خاک می‌شناسد. پس نوع انسان به آن دو بازمی‌گردد، بدون اینکه خود آن دو بچیزی همانند ویا همجنس منتهی شوند، بلکه آنها آفرینشی مستقل دارند.

    اما آنچه که امروز نزد علماء طبیعی و انسان‌شناسی معروف شده اینست که می‌گویندپیدایش انسان اولی در اثر تکامل بوده است. این فرضیه با جمیع خصوصیات خود، گرچه مورد قبول همگانی نیست و هر دم دستخوش بحث واشکال است اما اینکه اصل فرضیه یعنی اینکه انسان حیوانی بوده که در نتیجه‌ی تحولانسان شده است، امری است که همه آنرا پذیرفته و بحث از طبیعت انسان را بر آن مبتنیکرده‌اند.( المیزان،صالحی کرمانی، ج ٧، صص ٢٤١ ـ ٢٤٣.)


    سپس حضرت علامه به تشریح فرضیه پرداخته و آنگاه در ادامه‌ی آن فرموده‌اند: این فرضیه از آنجا بوجود آمده که در ساختمان موجودات بطور منظم کمالی دیده می‌شودکه در یک سلسله مراتب معینی از نقص رو به کمال پیش رفته است و نیز تجربه هایی که درزمینه‌ی تطورات جزئی بعمل آمده، همین نتیجه را تأیید می‌کند ـ این فرضیه‌ایست کهبرای توجیه خصوصیات و آثار انواع مختلف فرض شده است بدون آنکه دلیل مخصوصی آنرااثبات نماید و یا عقیده‌ای مخالف آنرا رد کند. بنابراین می‌توان فرض کرد که اینانواع بکلی از هم جدا و مستقل باشند بدون اینکه تطوری که‌نوعی را به نوع دیگرمبدل سازد در کار بیاید. بلی صرفاً یک سلسله تطوراتی سطحی در زمینه‌ی حالات هر نوعیوجود دارد بدون اینکه ذات آنها دستخوش تحول شود. تجربه‌هایی هم که انجام گرفته بطورکلی در زمینه‌ی همین تطورات سطحی است که در یک نوع انجام گرفته و هنوز تجربه‌ی تحولفردی را از یکنوع به نوع دیگر مشاهده ننموده، هرگز دیده نشده که میمونی تبدیل بهانسان شود. بلکه صرفاً در مورد خواص و آثار و لوازم و اعراض بعضی از انواع است کهتجربه تطوراتی را نشان داده‌است.( المیزان،صالحی کرمانی، ج ٧، ص ٢٤٣.)

    شاید در وهله‌ی اول قبول این نظریه نسبت به فرضیه‌ی تطور انواع مشکل‌تر جلوه کند،اما اگر درست بیندیشیم اینچنین نیست. مشکل اینجاست که قریب به اتفاق مردم جهان ازهمان آغاز کودکی که از بیشترین استعداد روحی و جسمی برای آموزش بهره‌مند هستند، درمدارسی که برای آموزش علوم غربی پایه‌گذاری شده‌اند برای پذیرش فرضیه‌های علمی تمدنغرب آماده می‌گردند. همان طور که پیش از این با نقل قول از کتاب «موج سوم» عرض شد،خواندن ریاضیات و هندسه از همان اوان کودکی در مدارس عقلاً و منطقاً ما را برایادراک و تفهم علوم جدید ـ که صورتی ریاضی دارند ـ آماده می‌سازد. منطق علوم جدید،منطق ریاضی است و بدین ترتیب، ریاضیات مدخل ادراک و تعلیم همه‌ی علوم دیگر، اعم ازعلوم تجربی و انسانی است و اگر در مدارس به کودکان با روش‌های خاصی که همه‌ی ما باآن آشنا هستیم ریاضیات و هندسه می‌آموزند برای آن است که عقلاً و منطقاً آنان رابرای آموختن علوم جدید آماده سازند.

    مقصود این است که اگر پذیرش نظریه‌ی قرآن و روایات در باب هبوط بشر نسبت به فرضیه‌یتطور انواع مشکل‌تر جلوه می‌کند، بدین علت است که ما با عبور از مراحل آموزشی خاصیکه در مدارس و دانشگاه‌ها طی کرده‌ایم، روحاً برای ادراک زبان علمیجدید به مراتب آمادگی بیشتری داریم؛ اگر نه، اعتقاد داشتن به تطور انواع از نظرغرابت و بیگانگی موضوع، با ایمان آوردن به خلق الساعه تفاوتی ندارد. کسی که بهفرضیه‌ی تطور انواع و تبدیل آنها به یکدیگر ایمان می‌آورد، لاجرم باید نوعی خلقالساعه را بپذیرد.

    قبول کردن اینکه در مسیر تکاملی انواع جهشی اتفاق می‌افتد که بهیک تغییر ماهوی منجر می‌شود، تا آنجا که بتواند نوعی از حیوان را به نوعی دیگرتبدیل کند، از نظر غرابت مثل ایمان آوردن به خلق الساعه است. جهش بیولوژیک هم نوعیخلق الساعه است و اگر ما امکان خلق الساعه را رد کنیم، به طریق اولی فرضیه‌ی جهش رانیز نباید بپذیریم. اما حالا چگونه است که در منطق جدید انسان‌ها، جهش‌هایمتوالیدر مسیر تکاملی انواع ـ یعنی در واقع خلق الساعه‌های مکرر ـ امری منطقی و عقلانیتلقی می‌شود اما خلق الساعه خرافه‌ای بعید و غریب جلوه می‌کند، علت آن را باید درهمان مطلبی جست و جو کرد که عرض شد.


    روحیه‌ی علمی جدید بر خلاف آنچه که در قرون وسطی رواج داشت سعی دارد که همه‌ی اموررا بر مبنای قانون سببیت عام و بدون نیاز به یک عامل یا فاعل خارجی توجیه و تفسیرکند، حال آنکه اگر خود را به غفلت نزنیم هیچ امری را در جهان نمی‌توان بدین‌صورتتوضیح داد. اگر ما نخواهیم قبول کنیم که خالقی برتر عالمِ وجود را آفریده است،لاجرم باید بپذیریم که عالم خودبه‌خود به‌وجود آمده، یا ماده قدیم و ازلی است. تصورازلی بودن و قدمت ماده در جهانی که هر روز و هر لحظه در معرض فنا و نابودی و مرگ وشکست است بسیار خنده‌آور است و از آن مسخره‌تر این است که بپذیریم جهان خودبه‌خودخلق شده است، آن هم در شرایطی که تجربه‌ی انسان در همه‌ی طول تاریخ مدون، هرگزگواهی نمی‌دهد که چیزی خودبه‌خود به‌وجود آمده باشد. بسیار شگفت‌آور است که بشر عصرجدید خرافاتی اینچنین را به سادگی قبول می‌کند، اما فی‌المثل بقای روح را که فطرتهر انسانی بدان حکم می‌کند نمی‌پذیرد! چه رخ داده است؟


    سیستم آموزشی کنونی در ایجاد این روحیه‌ی مادی‌گرایانه دارای نقش اساسی و رکنی است، و بعد ازآن، رسانه‌های گروهی خصوصاً رادیو و تلویزیون وظیفه‌ی حفظ و استمرار این روحیه رادر میان مردم بر عهده گرفته‌اند. این روحیه که با لاابالی‌گری، تفنن‌گرایی، عدمبرخورد جدی با مسائل و... همراه است ناشی از اصالت دادن به وجوه مادی و حیوانی وجودبشر است که از عدم اعتقاد به «روح مجرد» و «عالم امر» نتیجه می‌شود. حقیر در مقامدفاع از خلق الساعه نیستم و بی‌انصافی است اگر کسی بخواهد از آنچه عرض کردمنتیجه‌ای اینچنین اخذ کند. مقصود این بود که انسان امروز بر خلاف آنچه وانمودمی‌کند، از همه‌ی آدم‌هایی که در طول تاریخ زیسته‌اند خرافاتی‌تر است و بیشتر ازهمه‌ی اقوام، خرافه‌هایی بعید و غریب را به عنوان واقعیت‌هایی مسلم و حقایقی مطلقپذیرفته است.


    داستان پیدایش انسان در کره‌ی زمین از طریق تطور انواع از آن خرافه‌های بسیار عجیبیاست که امروز مقبولیت عام یافته است. همه‌ی آن معلوماتی نیز که ما امروز با عنوانتاریخ تمدن جمع‌آوری کرده‌ایم و در همه‌ی کتاب‌های مرجع ثبت نموده‌ایم و در سراسرجهان، در همه‌ی مراکز آموزشی از دبستان گرفته تا دانشگاه تدریس می‌کنیم، بر مبنایاعتقادی تطور انواع بنا شده است و همان طور که عرض شد، اگر این مبنا را نپذیریم،تمام این بنایی که آن را تاریخ تمدن می‌نامیم در هم می‌ریزد. سیری که در این تواریخبرای تکامل بشر ترسیم کرده‌اند از هفت هزار سال قبل از تاریخ آغاز می‌شود. تمدنیونان و روم به عنوان مبدأ یا آغاز تاریخ در نظر گرفته شده است و ما برای پرهیز ازحاشیه‌روی، بحث در اطراف این موضوع را که چرا تاریخ یونان و روم به عنوان مبدأتاریخ اعتبار می‌شود به فصل‌های آینده وا می‌گذاریم.

    اولین دوران زندگی بشر را در این تحلیل‌ها «دوران توحش» می‌نامند. تغییر بزرگ، یعنیابداع کشاورزی، حدود ٨٠٠٠ سال پیش به وقوع پیوسته است، و از این پس دوران «بربریتابتدایی» آغاز می‌شود. انسان‌های دوران بربریت نخستین، آنچنان که در کتاب‌های تاریختمدن می‌خوانیم، در گروه‌های کوچک خانوادگی اما غیر شهرنشین (غیر متمدن) از طریقکشاورزی و دامداری زندگی کرده‌اند. دورانبربریت ابتدایی در حدود سه‌هزار سال به طول انجامیده تا بشر به شهرنشینی یا تمدندست یافته است. سیر تکامل اجتماعی بشر، از پنج‌هزار سال پیش که اولین تمدن‌های مصرو بین‌النهرین تشکیل شده تا به امروز، اینچنین ترسیم شده است: تمدن‌های نخستین مصرو بین‌النهرین، تمدن دره‌ی سند، تمدن باستان ـ برده‌داری (اروپای جنوبی، آفریقایشمالی، خاورمیانه، هند، چین، آمریکای مرکزی و جنوبی)، تمدن یونان و روم (مبدأتاریخ، تاریخ صفر)، فئودالیسم و سپس سرمایه‌داری یا مزدکاری.

    در این تحلیل و تفسیرها بدون استثنا جوامع اولیه یا بدوی بشری را از نظر دینی بهشرک و چندگانه‌پرستی منتسب می‌دارند و برای دین، همراه با تکامل اجتماعی انسان، یکسیر تکاملی از شرک به یگانه‌پرستی قائل می‌شوند. کتاب‌های تاریخ ادیان در حقیقتنوعی تاریخ طبیعی است که سعی می‌کند ریشه‌های پیدایش دین را در جهل و نقص و عجزانسان در برابر طبیعت و خوفی که از این جهل و نقص و عجز زاییده می‌شود جست و جو کندو آن را در یک سیر تکامل طبیعی از شرک و چندگانه پرستی به توحید برساند. سیر طبیعیاین تکامل لاجرم باید به جهان‌بینی علمی منتهی شود و تاریخ به دو عصر دین و علم(مقصودمعنایی اصطلاحی است که امروز از این لفظ اختیار کرده‌اند.) تقسیم شود. در این تحلیل، علم نهایتاً در برابر دین قرار می‌گیرد، چرا که علم عللنقص و عجز و جهل انسان را در برابر طبیعت از میان برمی‌دارد و دیگر جایی برای خوفباقی نمی‌گذارد. اگر ریشه‌ی خداپرستی را در این خوف بدانیم، بالتبع با جهان‌بینیعلمی نیاز به دین از بین می‌رود.

    یکی از نکات بسیار اساسی که در این سیر تحلیل تاریخی وجود دارد این است که شهرنشینییا تمدن معیار ارزیابی تکامل بشر قرار گرفته، چنان‌که از دوران پیش از شهرنشینی باعنوان توحش نام برده شده است و از تمدن نیز صرفاً به نحوه‌ی تولید غذا و نظام‌هایاقتصادی زاییده از آن توجه داشته‌اند. شهرنشینی یا تمدن از هنگامی آغاز شده است کهجوامع بشری توانسته‌اند در زمینه‌ی تولید غذا بهسطحی فراتر از مصرف خویش دست یابند.

    تمدن را فرهنگ شهرها نامیده‌اند. شهرها در درجه‌ی اول تجمعات بزرگ انسانی هستند کهخود به کار تولید غذا نمی‌پردازند.( انسان بهروایت...، ص ٢٣٠).


    این تعریفی است که در همه‌ی کتاب‌های تاریخ تمدن آمده است. از جانب دیگر، توسعه‌یتولید نیز در گرو تکامل ابزار تولید انگاشته می‌شود و به تبع این انگار، نامگذاریدوران‌های مختلف تکامل اجتماعی بشر این‌گونه انجام می‌شود: دیرینه‌سنگی،میانه‌سنگی، نوسنگی، مفرغ، آهن و بالأخره عصر جدید که وجه مشخصه‌ی آن اختراعات عصرجدید بویژه ماشین بخار و ماشین چاپ است. نامگذاری دوران‌های نخستین زندگی بشر بهدیرینه‌سنگی و میانه‌سنگی و نوسنگی بدین علت انجام شده است که جوامع بشری در ایناعصار ابزار خویش را از سنگ می‌ساخته‌اند. نخستین تمدن‌های باستانی همزمان با عصرمفرغ و کاربرد آهن آغاز شده است و به موازات تکامل ابزار تولید، بشریت از تمدن‌هایبرده‌داری باستانی عبور کرده و به فئودالیسم و نهایتاً سرمایه‌داری دست یافته است.

    پایه‌های اساسی این سیر تحلیلی که ذکر شد بر نکاتی عمده است که ناچار بایستی در اینکتاب مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیرند. تطور طبیعی انواع مهم‌ترین رکنی است که سیرتحلیلی تاریخ تمدن بر آن بنا شده است. درباره‌ی این فرضیه تا آنجا که امکان داشتهاست در این فصل سخن گفته‌ایم و اگر چه دیگر نیازی به ادامه‌ی بحث باقی نمی‌ماند،اما نظر به ضرورت و اهمیت این مباحث، پایه‌های دیگر نظام تحلیلی تاریخ تمدن را نیزمورد تجزیه و تحلیل قرار می‌دهیم تا به همه‌ی سؤالات مقدری که در این زمینه وجوددارد به خواست خداوند و در حد بضاعت علمی نویسنده جواب مقتضی ارائه شود.

    بیان قرآن مجید و روایات صراحتاً ناظر بدین معناست که تاریخ حیات معنوی انسان ازتوحید آغاز می‌شود و به انواع مختلف شرک می‌گراید و نهایتاًبار دیگر، در آخرینمراحل حیات تکاملی بشر به امت واحده‌ی توحیدی ختم می‌شود. این سیر بر خلاف فرضیاتیاست که در جامعه‌شناسی ادیان به عنوان نظریاتی متقن ابراز می‌شود. در قاره‌یاسترالیا و آفریقا اکنون جوامعی از انسان‌ها وجود دارند که آنان را «بدوی»می‌خوانند. این تعبیر از این اعتقاد غلط نتیجه شده که مراحل ابتدایی زندگی بشر درکره‌ی زمین همین صورتی را داشته است که اکنون در این جوامع مشاهده می‌شود. ایناعتقاد نمی‌تواند مورد پذیرش ما قرار بگیرد، چرا که اگر حیات معنوی و مادی بشرآن‌گونه که در قرآن و روایات مورد تأکید قرار گرفته است از توحید آغاز شده باشد،این قبائل را دیگر نباید بدوی نامید، چرا که حیات فرهنگی و اجتماعی آنها در حقیقتنتیجه‌ی عدول از وضعیت نخستین زندگی انسان در کره‌ی زمین است و این عکس آن فرضیاتیاست که غربی‌ها ابراز می‌دارند.

    زندگی انسان، بر طبق قرآن و روایات، از حجت‌الله و امت واحده‌ی توحیدی آغاز می‌شودو به حجت‌الله و امت واحده‌ی توحیدی نیز منتهی می‌شود، و با توجه به اینکه همزمانبا حضرت آدم علیه‌السلام و امت او هیچ انسان دیگری با یک منشأ و مبدأ موروثی دیگردر کره‌ی زمین نمی‌زیسته است، باید اذعان داشت که منشأ قبایلی که از آنها با عنوانقبایل ابتدایی یا بدوی یاد می‌شود همچون دیگر انسان‌های کره‌ی زمین به عصر نوح نبیعلیه‌السلام باز می‌گردد. آیات تاریخی قرآن مجید دلالت صریح دارند بر اینکه جوامع اولیه با طوفان نوح(ع) از بین رفته‌اند و زندگی انسان بار دیگر از امتی واحده کهپیروان نوح نبی(ع) بوده‌اند آغاز شده و رفته رفته از توحید به گونه‌های مختلف شرک وبت‌پرستی گراییده است.
    از آنجا که بررسی این نظریه به تفصیل بیشتری نیاز دارد، ادامه‌ی این بحث را به فصلبعد موکول می‌کنیم. منشأ تفاوت‌های نژادی (سرخ و سیاه و زرد و سفید)، چگونگیپراکنده شدن امت واحده‌ی حضرت نوح نبی علیه‌السلام در کره‌ی زمین و مشکل ناپیوستگیقاره‌ها از زمره مسائلی است که در فصل دیگر ان شاء الله بدان پاسخ خواهیم گفت.


    (نگاه کنید به آدرس :www.aviny.com/article/aviny/Chapters/Nasle-Meimon.aspx مقاله « انسان‌ از نسل‌ میمون، خرافه‌ای‌ جاهلانه




  2. 2 کاربر از پست مفید kamanabroo سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ده چیز مانع از ده چیز است!
    توسط Rez@ee در انجمن احادیث و آیات قرآنی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 18th June 2013, 05:10 AM
  2. ده چیز که مانع رسیدن به چیز های دیگر در زندگی میشود
    توسط artadokht در انجمن روانشناسی موفقیت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th October 2012, 05:22 PM
  3. 10 چیز که مانع 10 چیز دیگر است!
    توسط parichehr در انجمن مطالب عمومی روانشناسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd September 2012, 11:35 AM
  4. فایل: بازی هیجان انگیز پرونده قضایای اسرار آمیز – Mystery Case Files: Prime Suspects
    توسط آبجی در انجمن دانلود بازیهای رایانه ای
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 25th March 2010, 12:31 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •