من از روح های محدود بیزارم
در این روح ها هیچ چیز خوب و حتی هیچ چیز بد وجود ندارد..........
"خدای ناشناخته"
ای ناشناخته!
می خواهم بشناسمت
ای چنگ انداخته در میانه ی جانم!
ای چون طوفان به تلاطم آورنده ی زندگانی!
تو ای دست نایافتنی آشنا!
می خواهم بشناسمت و به خدمتت درآیم.
/تا آن هنگام که تنی زیبا دارم
می سزد پرهیزکار باشم
ضعیفه ی پیر را شیطان رها می کند/
می شود بارانی بیاید و همه ی دروغ ها را بشوید ؟!
مرا و همه ی دلهره هایم را
تا بفهمم چقدر هستم وتا کجا هستم؟!
و تو چرا وقتی که می آیی من با این دو چشم زیبایت چرا ستاره نمی شوم!؟
_همه لحظه ها باردار تشویش اند_
_ بی گاه که آرامش زاده می شود_
_نوزاد نامشروع را سر راه می گذارد_
" این مباد"
که درختی در باد،
بشکند مثل یکی مرد که در حادثه ی زیستنش
و "تو در جاده ی عادت" ببری
شاخه هایش بر دوش...
سایه هایش از یاد..................
ره هر پیک و پیغام و خبر بسته ست
نه تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست
قفس تنگست و در بسه ست....................
علاقه مندی ها (Bookmarks)