نمونههایی از اشعارپزشكيان :
در روزهای خلوت دلگیر برفی
نام مرا
بر شیشه سرد زمستان
با آههه
بنویس!
تاب نسیم و رقص ناب نسترن، من
عطرتر باران و آواز چمن، من
رفت آن شبان همخانه هیهات بودن
اشراق صبحْآغاز و نور شبشکن، من
دیری چو مرغ کورِ شب بودم دریغا
گفتی که مُهر مرگ دارم بر دهن، من
گردیدهام، گردیدهام، بسیار بسیار
بر آتش حسرت، چو مرغ بابزن، من
در من کسی میکند گور خود به ناخن
وینم عجب هم مُرده من، هم گورکن من
گندیدن است آری سزای ماندگاری
کی دادهام بر ماندن مرداب، تن، من
من ماهی آبِ توام ای عشق، دریاب
تا وارَهم زین رنج مرداب عَفَن، من
رودم، بلندای سرودم، گرم و نارام
پیچنده در غوغای سودای «شدن» من
تا بولهبوارم نگندد تن به خواری
بوجهل خود را کشتهام در خویشتن، من
گمگشته در ظلمات خود بودم زمانی
در وحشتستان درون، فریادزن من
از سر مپرس، از پا مگو، نشناسم اینک
پا را ز سر، در شادی خود یافتن من
مهتاب شب، شبخوانی مرغان شنیدی؟
شور تمام عاشقانم در سخن، من
تا صبح رحمان سر زد از آفاق جانم
صد کهکشان خورشید، گرمِ تافتن، من
وینک سرآغاز گُلم، خون بهارم
سرسبز من، پیروز من، گلگونکفن من
تاب نسیم و رقص ناب نسترن، من
عطرتر باران و آواز چمن، من
خدعه میبارد از این ابر که بارانش نیست
بوی خون میوزد، این عطر بهارانش نیست
قفل بر حنجره شهر تو گویی زدهاند
که دگر ولوله نعره مردانش نیست
دردمندان جهان در پی درمان رفتند
درد ما چیست که امید به درمانش نیست؟
واژگونی سزد آن کاخ که از بیخ بنا
خشتی از راستی اندر همه ارکانش نیست
به عیان پنجه به خون کرده فرو این جلاد
شرمی از رنگ و ریاکاری پنهانش نیست
روی این دیو پریچهر مبین کز همه ننگ
لکهای نیست که بر گوشه دامانش نیست
به قصاص همه گلها که برآشفت به باغ
دست هر شاخه دراز است و گریبانش نیست
ایبسا جان دلاور که به خون غلتیدهست
خون اینان تو مپندار که تاوانش نیست
باش تا شهر مصیبتزده بیدار شود
که دمی بیشتر این شعبده مهمانش نیست
آنکه را خانه و شهر و در و کو زندان است
بیم بیمونسی گوشه زندانش نیست
گر بگیرند و ببندند و به دار آویزند
نقش اندوه به چشمان پریشانش نیست
تشویش
چه غمناک و سردَرگریبان و خستهست!
چه سرخ است چشمانش
-از گریه گویی-
نسیمی که از مرز آگاهی خاک
میآید امشب
خدا را کدامین پرنده
بر اندیشه باد پَرپَر زد امشب
و بر غنچه سُربی سُرخفام گلوله غزل خوانْد
که اینسان دلم شور دیوانگی دارد امشب؟
تصویر
پا تا به سرش جامه فولاد
با آینه استاده برابر
از هیبت تصویر
شمشیر بر آیینه کشیدهست
بگذار بجنگد
بگذار که با خویشتن خویش بجنگد
آنگاه که آیینه فروریخت
بیگانهتر از او
در خاک کسی نیست
تنهاتر از او در همه افلاک کسی نیست
درخت و باغ و بهارم! چه بر تبار تو رفت؟
به باد وحشت توفنده برگ و بار تو رفت
تو ذات جنگلی اما بلند و بالنده
دوباره، چندی اگر رونق دیار تو رفت
ز خون سرخ شقایق ـ شهید دشت ـ ببین
سموم ظلم سیاهی که بر بهار تو رفت
بسا نثار تو خونهای بیدریغ شدهست
نمیشود به دریغایی از کنار تو رفت
تو را سلامت و مردان مرد بیتسلیم
اگر به خندق تزویر تکسوار تو رفت
اجابـت همه استغـاثههای سیـاه!
بیا که عمر اسیران در انتظار تو رفت
به کار توست همه دست و دیده و دل و جان
مباد آنکه بگویم ز دست، کار تو رفت
مراست ظلمت اگر، پیرهن ببخشای نور
نمیشود به سیاهی در استتار تو رفت
تنهایم و در جهان کس انبازم نیست
صد شعله به دل دارم و آوازم نیست
ای بال بلند، زین سکون شِکوه مکن
با شبْپرگان رغبت پروازم نیست
علاقه مندی ها (Bookmarks)