دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 35

موضوع: داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #33
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7459
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)


    5 - شتر ، گاو ، قوچ و یک دسته علف

    شتری با گاوی و قوچی در راهی می رفتند که دسته ای علف شيرين و خوشمزه پيش راه آنها پيدا شد. قوچ گفت: اين علف خيلی ناچيز است. اگر آن را بين خود قسمت كنيم

    هيچ كدام سير نمی شويم. بهتر است كه توافق كنيم هركس كه عمر بيشتری دارد، علف را بخورد. زيرا احترام بزرگان واجب است. حالا هركدام تاريخ زندگی خود را

    می گوييم، هركس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع كرد و گفت: من با قوچی كه حضرت ابراهيم بجای حضرت اسماعيل در مكه قربانی كرد در يک چراگاه بودم.

    گاو گفت: اما من از تو پيرترم، چون من جفت گاوی هستم كه حضرت آدم زمين را با آنها شخم می زد. شتر كه به دروغ های شاخدار اين دو دوست خود گوش می داد،

    بدون سر و صدا سرش را پايين آورد و دسته علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع كرد به خوردن. دوستانش اعتراض كردند.

    او پس از اينكه علف را خورد گفت: من نيازی به گفتن تاريخ زندگی خود ندارم. از پيكر بزرگ و اين گردن دراز من چرا نمی فهميد كه من از شما بزرگترم.

    هر خردمندی اين را می فهمد. اگر شما خردمند باشيد نيازی به ارائه اسناد و مدارک تاريخی نيست...!


    6 - دوستی موش و قورباغه

    موشی و قورباغه‌ای در كنار جوی آبی باهم زندگی می كردند. روزی موش به قورباغه گفت: ای دوست عزيز، دلم می خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و

    بيشتر با هم صحبت كنيم، ولی حيف كه تو بيشتر زندگی ات را در آب می گذرانی و من نمی توانم با تو به داخل آب بيايم. قورباغه وقتی اصرار دوست خود را ديد قبول كرد

    كه نخی پيدا كنند و يک سر نخ را به پای موش ببندند و سر ديگر را به پای قورباغه تا وقتی بخواهند یکديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر سازند.

    روزی موش به كنار جوی آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را برای ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغی از بالا در يک چشم بر هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد.

    قورباغه هم با نخی كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود. وقتی مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب می پرسيدند

    عجب كلاغ حيله‌گری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پای موش را به پای قورباغه بسته است؟!!

    در این هنگام قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد می زد: اين است سزای دوستی با مردم نا اهل.



    و همه ی ما خاطره ایم.....


  2. 2 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th May 2013, 12:08 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 16th July 2011, 08:29 AM
  3. مقاله: تحلیل داستان شاه و کنیزک در مثنوی مولوی ( قسمت اول )
    توسط AreZoO در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: 26th September 2010, 07:41 PM
  4. آموزشی: تفاوت جستجوی وب نامرئی با جستجوی عادی؟
    توسط آبجی در انجمن آموزش وب و اینترنت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 15th June 2010, 01:57 PM
  5. جستجوی حیات بر روی خواهران یخ زده زمین!
    توسط Victor007 در انجمن اخبار هوا فضا
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 19th May 2010, 02:44 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •