5 - شتر ، گاو ، قوچ و یک دسته علف
شتری با گاوی و قوچی در راهی می رفتند که دسته ای علف شيرين و خوشمزه پيش راه آنها پيدا شد. قوچ گفت: اين علف خيلی ناچيز است. اگر آن را بين خود قسمت كنيم
هيچ كدام سير نمی شويم. بهتر است كه توافق كنيم هركس كه عمر بيشتری دارد، علف را بخورد. زيرا احترام بزرگان واجب است. حالا هركدام تاريخ زندگی خود را
می گوييم، هركس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع كرد و گفت: من با قوچی كه حضرت ابراهيم بجای حضرت اسماعيل در مكه قربانی كرد در يک چراگاه بودم.
گاو گفت: اما من از تو پيرترم، چون من جفت گاوی هستم كه حضرت آدم زمين را با آنها شخم می زد. شتر كه به دروغ های شاخدار اين دو دوست خود گوش می داد،
بدون سر و صدا سرش را پايين آورد و دسته علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع كرد به خوردن. دوستانش اعتراض كردند.
او پس از اينكه علف را خورد گفت: من نيازی به گفتن تاريخ زندگی خود ندارم. از پيكر بزرگ و اين گردن دراز من چرا نمی فهميد كه من از شما بزرگترم.
هر خردمندی اين را می فهمد. اگر شما خردمند باشيد نيازی به ارائه اسناد و مدارک تاريخی نيست...!
6 - دوستی موش و قورباغه
موشی و قورباغهای در كنار جوی آبی باهم زندگی می كردند. روزی موش به قورباغه گفت: ای دوست عزيز، دلم می خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و
بيشتر با هم صحبت كنيم، ولی حيف كه تو بيشتر زندگی ات را در آب می گذرانی و من نمی توانم با تو به داخل آب بيايم. قورباغه وقتی اصرار دوست خود را ديد قبول كرد
كه نخی پيدا كنند و يک سر نخ را به پای موش ببندند و سر ديگر را به پای قورباغه تا وقتی بخواهند یکديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر سازند.
روزی موش به كنار جوی آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را برای ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغی از بالا در يک چشم بر هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد.
قورباغه هم با نخی كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود. وقتی مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب می پرسيدند
عجب كلاغ حيلهگری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پای موش را به پای قورباغه بسته است؟!!
در این هنگام قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد می زد: اين است سزای دوستی با مردم نا اهل.
علاقه مندی ها (Bookmarks)