دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: فلسفه اسلامى؛ هستى و چيستى

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #3
    کاربر جدید
    نوشته ها
    26
    ارسال تشکر
    10
    دریافت تشکر: 31
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : فلسفه اسلامى؛ هستى و چيستى

    قيد اسلامى براى فلسفه و هراس از فلسفه هاى ديگر
    دغدغه بعضى ها از جمله خود من اين است كه وقتى فلسفه اى, (فلسفه اسلامى) ناميده شد در آن صورت نسبت به هر فلسفه ديگرى يك نوع بيگانه هراسى يا يك نوع حسِّ بيگانه ستيزى پيدا مى شود و اجازه نمى دهيد از آن فلسفه ها چيزهاى مورد نياز, به حوزه فلسفه اسلامى وارد شود; براى مثال, شايد بعضى بگويند كه علم اصول اسلامى داريم, امّا من فكر نمى كنم هيچ عاقلى مباحث الفاظ علم اصول را اسلامى بداند; اين كه امرى بر مرّة دلالت مى كند يا بر تكرار يا برفور يا بر تراخى, نه اسلامى است و نه غير اسلامى; زيرا فهم عرفى اهل هر زبانى اين را مى فهمد. با اين همه, اگر علم اصول را اسلامى بدانيم, در مقابل هر تحوّل جديدى كه در فلسفه زبان يا زبان شناسى يا فلسفه تحليل زبان رخ مى دهد, موضع منفى خواهيم گرفت و اين مسئله مانعى بر سر راه رُشد و پيشرفت اصول فقه خواهد شد.
    به بيان ديگر, يكى از دغدغه ها كه بعضى دارند اين است كه معتقدند كه وقتى چيزى را اسلامى مى ناميد, در آن صورت, نسبت به هر چيز ديگرى غير آن نوعى ستيزه جويى يا دست كم هراس پيدا مى كنيد; و اين باعث مى شود در مقابل فرآورده هاى غير اسلامى مقاومت بورزيد و در نتيجه علوم خودتان رشد نخواهند كرد, اما اگر آن علم را اسلامى نمى دانستيد, هرگز در مقابل دستاوردهاى غيراسلامى آن علم در جاهاى ديگر موضع منفى نمى گرفتيد. براى مثال, چون در علم فيزيك, اسلامى و غيراسلامى نداريد, آخرين فرآورده هاى آن را پذيرا هستيد و نسبت به آن موضع منفى نداريد.
    به همين ترتيب, درباره بعضى از دانش هاى ديگر, به ويژه علوم تجربى كه در آنها اسلامى و غيراسلامى نداريد, در پذيرش دستآوردهاى جديدى كه در آن علوم پديد مى آيد, كاملاً آزاد هستيد, ولى در علم اصول و فلسفه, چون اسم اسلامى را بر آن مى گذاريد, ديگر آزادى و شرح صدرتان را در پذيرش دگرگونى ها و فرآورده هاى جديد و نكته هاى ارزشمندى كه عالمان آن علوم به آنها رسيده اند, از دست مى دهيد.
    بهتر بود در واقع همان رويكردى را كه در رياضيات و فيزيك و شيمى داريم, در فلسفه هم مى داشتيم. وقتى اسم فلسفه را (فلسفه اسلامى) مى گذاريد, همه فلسفه ها غير اسلامى مى شوند و ديگر اين حالت پديد نمى آيد. بنابراين, اگر بشود با برداشتن تعبير اسلامى از فلسفه مان, بيگانه هراسى و بيگانه ستيزى مان را نسبت به فلسفه هاى ديگر كم كنيم و يا اگر به فلسفه اسلامى, تنها به اين معنا كه نويسندگانش مسلمان بوده اند, قائل باشيم, در اين صورت بسيار مناسب و مطلوب خواهد بود.
    قرآن و سنت, آكنده از دلايل فلسفى نيست, گرچه شايد بتوان در روايات دلايل فلسفى بسيارى يافت. امّا اگر آموزه هاى دين اسلام تا حد نسبتاً معقول و قابل توجهى با دستاوردهاى اين فلسفه(فلسفه اسلامى) هم خوانى و سازوارى داشته باشد, مى توان, آن را (فلسفه اسلامى) نام نهاد; به عبارت ديگر, آيا نمى توان اسلامى بودن فلسفه را ذومراتب و مقول به تشكيك دانست؟
    به هر حال, آيا فلسفه اى را كه از فلسفه يونان يا فلسفه هاى ديگر, تأثير پذيرفته است و با اين وجود, بسيارى و بلكه بيشتر آموزه هايش با اسلام سازگارى دارد (همانند فلسفه ملاصدرا); نمى توان فلسفه اسلامى خواند؟
    اين مطلب را, به صورت قضيه شرطيه, مى پذيرم. امّا از كسى كه چنين تلقى اى دارد, دو چيز مى خواهم كه اگر بتواند اين دو خواسته را برآورده كند اين تلقى هيچ مشكلى ندارد. نخست اين كه وقتى كسى مى خواهد; براى مثال از مدعاهاى قرآنى و روايى دفاع عقلانى بكند, بالطبع ـ در حوزه معرفت شناسى ـ بايد ديدگاه خاصى در باب توجيه و درباب علم داشته باشد و ـ در فلسفه منطق ـ بايد ديدگاه خاصى در باب نظريه صدق و ـ درباب هستى شناسى ـ بايد ديدگاه خاصى, دست كم درباره عِلّى بودن نظام هستى, داشته باشد; نظام جهان را بايد نظام عِلّى ـ معلولى بداند. هرگاه اين فيلسوف, با نظريه اى كه در فلسفه منطق, معرفت شناسى, يا هستى شناسى برگزيده است, ادعا كند كه من بر اساس اين مبانى و در فرايند يك سير آزاد عقلانى ديدم و دريافتم كه آن چه من مى گويم با مفاد قرآن و روايات هم سازگارى دارد و از آغاز نيز مبنا را قرآن و روايات قرار نداده بودم, در آن صورت, هيچ ايراد و اشكالى به كار او وارد نيست, امّا بايد دانست كه مبانى پيش گزيده او در فلسفه منطق, معرفت شناسى, هستى شناسى و وجودشناسى, او را به اين نتايج رسانده است و اگر مبانى او در معرفت شناسى, فلسفه منطق و هستى شناسى را در معرض نقد قرار گيرد و به چالش كشيده شود و او ناكام و ناتوان در پاسخ گوئى به اين نقدها, تنها به اين دليل كه جز بر پايه اين مبانى نمى تواند مدعاهاى قرآن و روايات را اثبات كند, هم چنان بر آن مبانى پيش گزيده پافشارى كند, ديگر نمى توان او را فيلسوف ناميد.
    اگر به واقع فيلسوف است, بايد در باب مبانى تاب و توان بحث و جدل داشته باشد; يعنى بتواند در فلسفه منطق از نظريه صدق مطابق با واقع و در هستى شناسى از عِلّى و معلولى بودن جهان هستى و ـ به طور كلى ـ در معرفت شناسى از يك نظريه خاص, براى مثال مبناگروي41, دفاع كند و اگر نتوانست دفاع كند, بايد از آن دست بردارد.
    خواسته و به عبارتى نكته دوّم اين است كه اين گفته را نمى پذيرم كه چون بيشتر(براى مثال هشتاد درصد) فلسفه يك فيلسوف با قرآن و روايات موافق است, پس فلسفه او اسلامى است. به نظر من, اگر هشتاد درصد هم خوانى و موافقت وجود دارد, ولى نسبت به بيست درصد ديگر قرآن و روايات ساكت اند, اشكال ندارد; چراكه ممكن است نتوانم كل قرآن و روايات را توجيه عقلانى بكنم, اما اگر در آن بيست درصد باقى مانده, حتّى يك فقره ناسازگار با عقل باشد, نه خِردگريز, بلكه خِردستيز است. در آن صورت اسلامى بودن آن فلسفه قابل دفاع نخواهد بود. اگر اين دو شرط باشد, من مى پذيرم و در آن صورت مى گويم كه فلسفه اى داريم كه فلسفه دينى است.
    حال, براى اين كه اين فلسفه دينى, اسلامى هم باشد بايد بتواند ويژگى هاى دين اسلام را به لحاظ عقلانى اثبات كند, و اگرنتواند, تنها يك فلسفه دينى است.
    گويا برداشت استاد از فلسفه اسلامى اين است كه هم چنان كه اسلام مقدس است, فلسفه اسلامى هم نزد كسانى كه فلسفه اسلامى را قبول دارند, مقدّس تلقى مى شود; در حالى كه من فكر نمى كنم كسى به چنين قداستى اعتقاد داشته باشد; چرا كه حتى در فقه و تفسير كه بى گمان اسلامى بودن آنها به اعتقاد كسانى كه فقه اسلامى را قبول دارند, مسلّم است, قداست اسلام را به آنها سرايت نمى دهند; چه رسد به اين كه بخواهند به فلسفه سرايت بدهند.
    آيا تنها زمانى مى توان ادعا كرد كه اسلام در شكل گيرى اين فلسفه اسلامى تأثيرگذار بوده است كه دست اورده هاى اين فلسفه مورد قبول و رضايت شارع باشد؟
    در ضمن هم چنان كه دين به دفاعيه نياز دارد, علم هم مى تواند به دفاعيه اى نياز داشته باشد. پس, اگر در عبارت سير آزاد عقلانى, (آزاد) را به معناى مطلق بگيريم, هيچ فلسفه اى امكان ندارد, در هر صورت, بشر محدود است و ناگزير به گزينش است و در اين گزينش, بسيارى از عوامل غيرمعرفتى و غيرعقلانى دخالت دارد. در اين ميان, اسلام و باورهاى دينى هم مى تواند يكى از آن عوامل انتخاب كننده باشند.
    ادعا شده كه فيلسوفان اسلامى, هرگز به فلسفه قداست نداده و حتّى فقه را كه بى گمان اسلامى تر از فلسفه است, قدسى و مقدس نمى دانند. در پاسخ بايد بگويم كه اگر حوصله داشتم كه اسناد و مدارك تاريخى را ارائه بدهم, نشان مى دادم كه از زمان كِندى تاكنون چه بسيار انسان ها را تنها به اين دليل كه با فلسفه مخالفت كرده اند, به زحمت و مشقت انداخته ايم; در فقه نيز اين گونه بوده است.
    به عقيده من شما بسيار خوش بينانه به تاريخ نظر مى كنيد, اما به واقع تاريخ گواه من است, نه گواه شما; اگر به واقع, به فلسفه اسلامى قداست داده نشود, مشكلى نخواهيم داشت و در اين صورت, اين دغدغه نابجا خواهد بود.
    هم چنين ادعا شده است كه مورد رضايت شارع بودن, در اسلامى بودن فلسفه دخالتى ندارد. پاسخ اين اشكال و ادعا اين است كه اگر عدم دخالت رضايت شارع, به اين معناست كه براى يك مدعاى شارع, دليل ضعيف اقامه كرده باشيد, مى پذيرم; يعنى بگوييد كه اگر براى يك مدعاى شارع دليل ضعيفى ارائه شود به اسلامى بودن فلسفه, خدشه اى وارد نمى كند; براى مثال اگر براى اثبات وجود خدا, اثبات معاد جسمانى, اثبات معاد روحانى, اثبات ضرورت نبوّت, يك دليل ضعيف فلسفى اقامه شود, اين هم چنان, اسلامى بودن فلسفه را محفوظ نگه مى دارد, اما اگر باور فلسفى من اساساً با مدعاى شارع ناسازگار باشد, در اين جا نمى پذيرم كه اسلامى بودن فلسفه ام خدشه دار نمى شود. اگر در فلسفه ادعا و باورى را مطرح ساختيد و ديگران نشان دادند كه اگر بخواهيد به ادعا و باور خود ملتزم باشيد, فلان آيه قرآن را نبايد بپذيريد و بايد آن را رد كنيد, در آن صورت, نمى توانيد هم چنان فلسفه خود را اسلامى بدانيد.
    بنابراين, بايد معناى مرضى نبودن روشن شود. به نظر من, بعضى از مطالبى كه در فلسفه اسلامى ما هست, درواقع با قرآن و روايات سازگار نيست و از اين نظر معتقدم كه اسلامى بودن آن مشكوك و مخدوش است. البته, اين هم يك نزاع صغروى است و اگر به واقع چنين چيزى نيست, اشكال ندارد و شما در قسمت اوّل كه فقط ادله تان براى مدعاهاى شارع ضعيف است, هم چنان فيلسوف مسلمان هستيد.
    پرسش مهم و درس آموز ديگر اين است كه آيا سيرآزاد عقلانى به معناى مطلق كلمه, امكان دارد؟ در اين جا به دو نكته اشاره مى كنم; نكته اول اين كه كشيده شدن من ـ به علل و عوامل غيرمعرفتى ـ به سوى بعض مسائل و كشيده شدن شما ـ به همان دلايل و عوامل ـ به سوى يك سلسله مسائل ديگر, با آزاد بودن سير عقلانى منافات ندارد; دو چيز بايد از هم تفكيك شود: يكى اين كه ما به چهار دليل, ممكن است به جهت هاى مختلفى گرايش پيدا كنيم; گاه به دليل سنخ روانى هر يك از ما كه با هم فرق مى كند, گاه به دليل تعليم و تربيت ـ به ويژه تعليم و تربيت در دوران كودكى مان و گاه به دليل مسائل ژنتيك و گاه هم به دليل سنّمان.
    اين چهار عامل يا دليل, تاثير جدّى دارند در اين كه براى مثال, در فلسفه من به سراغ مسئله جبر و اختيار بروم و شما به سراغ مسئله وجود خدا برويد; ديگرى هم به سراغ مسئله ربط و نسبت آزادى و عدالت برود. اين عوامل چهارگانه يا بعضى از اين عوامل, سمت و سوهاى ما را دگرگون كرده اند. آزاد بودن به اين معنا نيست كه تو به سمت دل خواه خود و من هم به سمتى ديگر نروم; چه بسا شما به چند مسئله فلسفى مى پردازيد و من به مسائل فلسفى ديگر, ولى مسئله بر سر اين نيست. آزاد بودن به اين است كه وقتى به مسئله جبر و اختيار پرداخته ام اگر كسى از من دليل خواست, حاضر باشم كه دليل اقامه كنم و اگر او در دليلم خدشه و مناقشه كرد, بتوانم دليل را عميق تر بكنم; يعنى مقدمات دليل را براى او برهانى كنم و همين گونه تا به آخر.
    آزاد بودن به اين معنا نيست كه همه ما به سراغ يك مسئله برويم, بلكه به اين معناست كه هر كدام در هر مسئله اى كه در آن مسئله ادعاى فلسفى داريم, بتوانيم بر ادعاى فلسفى خودمان حجت بياوريم. من درباره چيزهايى دغدغه دارم و شما درباره چيزهايى ديگر; هر كدام از ما دغدغه هايى در زندگى داريم و به دنبال آن مسائل مى رويم و اين با آزاد بودن سير عقلانى منافاتى ندارد. منافات در جايى است كه در مسئله خاصى كه دغدغه شما بوده است, نظرى مى دهيد و براى نظر خود دليلى نداريد يا دليل ضعيفى براى خود بياوريد و هم چنان بر مدعاى خود پافشارى كنيد. دراين جا, شما نه فيلسوف هستيد و نه آزاد.
    نكته دوم اين است كه آزادى مطلق امكان ندارد. به اين معنا كه ما نمى توانيم از آن شاكله اصلى خودمان به بيرون پرواز كنيم; ما در درون اين شاكله پرواز مى كنيم; زيرا فرق فيلسوف و غير فيلسوف در اين جا است كه وقتى به فيلسوف يادآور مى شوى كه به فلان عقيده ـ نه به مقتضاى دليل, بلكه به مقتضاى يك علت غيرمعرفتى ـ معتقد شده اى, او به سراغ يافتن دليل اين مدعا مى رود, ولى غير فيلسوف هم چنان بر گفته خود پاى مى فشارد. به بيان ديگر, من فرق اساسى يك فرد فيلسوف مشرب را با كسى كه فيلسوف نيست در اين مى دانم كه هر دو چه بسا بعضى از باورهايشان بر علت معرفتى مبتنى نباشد, بلكه بر اساس علل غيرمعرفتى مبتنى باشد, ولى فرد فيلسوف مشرب, وقتى بداند دليلى ندارد و يك علت غير معرفتى او را به پذيرش اين باور كشانده است, اعتراف مى كند كه براى اين مطلب, دليلى ندارم و مى كوشد براى مدعاى خود ادله اى فراهم آورد, اما آن كه مشرب فلسفى ندارد, اعتراف نمى كند كه علت هاى غير معرفتى او را بدان جا كشانده است.
    به ديگرسخن, اگر من فيلسوف مشرب باشم و دريابم كه علت هاى غيرعقيدتى, مرا را به فلان عقيده معتقد كرده است, نسبت به ديگران كه به عقيده اى مخالف عقيده من باوردارند, هيچ تحكمى ندارم و از موضع بالاترى به آنها نمى نگرم; چراكه مى گويم من در تأييد و يا اثبات ادعاى خود دليل ندارم و تو هم اگر براى نقيض آن, دليل نداشته باشى, تازه مثلِ من مى شوى. علل غير معرفتى و آن چهار عامل كه برشمردم در باورهاى ما خيلى دخيل اند; بنابراين, اگر فيلسوف مشرب هستيم, بايد نسبت به ديگران كه به علل غير معرفتى به باورهاى مخالف و متضاد با عقيده ما معتقدند, مدارا كنيم.
    اگر پشتوانه مدعيات دينى را بگيريم, به واقع چه چيزى جايگزين آن مى توان كرد؟ به نظر مى رسد با رويكرى كه شما داريد, تنها باورهاى آرامش بخش دينى را از آدمى گرفته و چيزى هم جايگزين آن نمى كنيد.
    در پاسخ بايد گفت كه آيا باورهاى دينى آرامش بخش اند يا استدلال هاى فلسفى اى كه به سود باورهاى دينى اقامه مى كنيم؟ من مى پذيرم كه باورهاى دينى آرامش مى دهند و مى پذيرم كه (أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ)42; دل آرام گيرد به ياد خداى, اما نمى پذيرم كه به جاى (أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُ الْقُلُوبُ)43 بگوييد كه (الا بأثبات وجود اللّه بالبراهنة على وجود اللّه تطمئن ّ القلوب.) گاه ادعا مى شود كه وقتى پاى عقل در ميان بيايد, عقل گونه اى, شكاكيت و سير ديالكتيكى ذاتيِ جبلى دارد; عقل در برابر هر تزى, آنتى تز ديگرى مى نهد و اگر بخواهى تعارض آن آنتى تز را با يك سنتز جديد برطرف كنيد, در مقابل آن سنتز هم باز يك تز جديدى مى گذارد و… .
    من قبول مى كنم كه باورهاى دينى به واقع آرامش بخش اند و نبايد آنها را بى جهت از مردم بگيريم, ولى باورهاى دينى كجا و فلسفه اى كه خود را مدافع دين و باورهاى دينى مى داند, كجا! به باور من براى برقرارى اين نوع ارتباط دليلى نداريم; همان گونه كه پيشتر گفته شد, بيشتر آنها كه به واقع مشى فلسفى جدّى دارند, آرامش اوليه شان را از دست مى دهند; بنابراين, دين آرامش مى آورد, نه فلسفه اى كه ادعاى دفاع از دين دارد.
    من آرامش زايى را درباره باورهاى دينى (و نه فلسفه) قبول دارم. در مقاله (تقرير حقيقت يا تقليل مرارت)44 نيز به اين نكته مهم پرداخته ام كه آيا آرامش و سِلم و صلح, همان سكون من حيث هى طمأنينه, مطلوب است يا بايد طمأنينه و آرامش از حقيقت سرچشمه بگيرد, نه از توهّم. آيا براى شما مطلوب است كه مردم آرامش بيابند, هرچند با خيال ها و هزيان ها و اسطوره ها و خرافات خودشان; يا آرامشى مطلوب است كه از سر ـ وقوف و آگاهى به ـ حقيقت باشد. البته, اين بسيار با اهميت و تأمل برانگيز است كه وقتى بيان حقيقت و آگاهى از واقعيت, تلخى ها را بيشتر كند و به آرامش خلل و خدشه وارد سازد, در اين جا چه بايد كرد؟ اگر كم كردن تلخى ها, رجحان اخلاقى داشته باشد. بايد حقيقت را كتمان كرد, اما اگر تقرير و بيان حقيقت راجح باشد, بايد حقيقت را تقرير كرد; هرچند از شدت تلخى ها نكاهد و حتى اگر تلخى ها را بيشتر كند. اين بحث, نزد فيلسوفان اخلاق و تا حدّى روان شناسان اخلاق, بحثى پيچيده است كه در برخورد با حقيقت چه بايد كرد. براى مثال, مادرى را تصور كنيد كه در بستر بيمارى افتاده و تا چند وقت ديگر از دنيا مى رود, و به اشتباه مى پندارد كه تنها فرزندش هنوز زنده است و ما با وجود اين كه مى دانيم فرزند او كشته شده است, به او واقعيت را نمى گوييم و او را مطمئن مى سازيم كه فرزندش زنده است و با اين كار او با شادى و شعف به انتظار مرگ مى نشيند, و در آخرين لحظات عمر, غم از دست دادن فرزندش او را بيش از اين آزار نمى دهد, به واقع در موقيت هايى از اين دست چه بايد كرد؟ آيا بايستى حقيقت را به او گفت و ناراحتى هاى او را بيشتر كرد يا بايد حقيقت را كتمان نمود تا رنج و مرارتش زياد نشود.
    بحث هاى بسيار پيچيده اى در اين جا هست. حتى اگر توهّم آرامش زا باشد, نبايد گفت حال كه توهّم آرامش زاست, بايد آن را حفظ كرد; زيرا توهّم و هذيان و به گفته روان شناسان, illusion است و بالاخره چيزى است كه واقعيت ندارد.
    بحث ديگر درباره دفاع از دين با و به وسيله فلسفه است. دفاع امر مطلوبى است, امّا گاه دفاع به گونه اى است كه انسان دل سوز, در مى يابد كه به واقع اين دفاع در كل سودى در بر نداشته است. فرض كنيد كه من گُلخانه اى دارم و شما نيز گلخانه اى آن سوتر داريد. من ادعا مى كنم كه عطر گل هاى گلخانه من از عطر گل هاى گلخانه شما بهتر و خوش بوتر است, ولى شما عطر گل هاى گلخانه خود را بهتر مى دانيد; بر سر اين مطلب بحث و مناقشه مى كنيم و با هم درگير مى شويم و حتى به زد و خورد مى پردازيم و سرانجام وقتى كه به گلخانه هاى خود برمى گرديم, چنان در اين درگيرى طولانى عرق كرده ايم كه جز بوى عَرَق بدن هايمان هيچ بوى خوشى را از گل هاى گلخانه نمى شنويم; درواقع, بر سر عِطر اين گل ها با هم درگير بوديم, ولى چنان بوى بد عرق كه حاصل آن گلاويز شدن و درگيرى است, زياد است كه هرگز چنان عِطر و بوى خوشى را استشمام نمى كنيم.
    به نظر من, اين نظر و نظريه اساسى غزالى نيز هست, البته مثال آن از من است. وقتى ما مى خواهيم از دين دفاع بيرونى بكنيم, در اين دفاع بيرونى چنان غرق رقابت ها, منافست ها, رقابت جويى ها, تقلب ها و تغلب ها (غلبه جويى ها) مى شويم كه حتّى وقتى وجود خدا را اثبات مى كنيم و منكر خدا را منكوب مى كنيم و به خودمان برمى گرديم, اساساً از خودمان متنفّر مى شويم و آن صفا, لذت و بهره معنوى را كه بايد از وجود خدا ببريم, نمى بريم.
    من بر اين باورم كه كسى كه در دفاع بيرونى از دين استاد است, از دين و ديندارى اش چندان حظ و بهره درونى نمى برد. در جريان دفاع بيرونى از دين, حسادت ها, رقابت جويى ها و اخلاق ناپسند بسيارى جلوه مى كند كه سبب مى شود گاه آدمى نوعى كدورت درونى پيدا كند.
    بنابراين, چندان هم نبايد دغدغه دفاع بيرونى از دين داشت. اگر هزينه اين دفاع بيرونى, خراب شدن درون من باشد, اين دفاع بيرونى بسى بى فايده خواهد بود. اگر كسى به سلامت روان شناختى اش بينديشد و يا براى كمال اخلاقى اش ارزش قائل باشد, و يا جامع هر دو باشد و هم به سلامت روان شناختى و هم كمال اخلاقى اش علاقه مند باشد, از دفاع هاى بيرونى بسيار گريزان خواهد بود. حقيقت آن است كه در اثر اين دفاع ها, هميشه نوعى كدورت و عدم سلامت به دنياى درون آدمى رخنه مى كند.
    به باور من, اگر بخواهيم در راستاى كمال معنوى گام برداريم, ابتدا بايد جنگل انديشه هايمان را از خطا و آلودگى ها هرس كنيم و آنگاه چند درخت حقيقت در آن بكاريم; حال, اگر كسى با تشكيك ها و پرسش هايش جنگل انديشه ها و باورهايتان را از خطا و آلودگى هرس و پاك و پاكيزه كرد, امّا در آن درخت حقيقتى غرس نكرد, نبايد بگوييد كه كار اول را هم نبايد مى كرد. همين كه يك فيلسوف شما را از درافتادن در ورطه خطاهايى نجات دهد, به شما خدمت كرده است. به كسى كه موارد خطا و اشتباه در عقيده تان, روش تان و… را به شما گوش زد مى كند, مى گوييد كه چه چيزى به جايش مى گذاريد؟ مى گويم راستش خودم هم نمى دانم; در اين صورت, نگوييد به ما خيانت كرده اى; زيرا من دست كم يك گام شما را به پيش برده ام و جنگل انديشه هايتان را از خطاها پاك و پاكيزه كرده ام; اگر نتوانستم به جايش درخت حقيقتى بكارم, گام اول را نبايد ناديده بينگاريد. من خواستم به اين صورت از امام فخررازى دفاع كنم, او به واقع, بسيارى از خطاها را در فلسفه ما نشان داد و خدمت بزرگى كرد, گرچه نتوانست حقيقتى به جايش بنشاند.
    نكته پايانى اين كه به نظر من و شما خدا واحد است; حال, اگر خدا واحد است, هر چيز غير خدايى نبايد پرستيده شود. بى شك, تنها يك خدا بايد پرستيده شود. حال اگر يك خدا را بايد پرستيد, من بايد به اين فكر كنم كه چون مى خواهم موحّد بمانم, تنها يك خدا را بايد بپرستم. از سويى, عقيده اى كه در ذهن من وجود دارد, هر چند عقيده به وجود خدا باشد, خدا نيست. به عبارت ديگر, عقيده به وجود خدا, غير از خداست. بنابراين, اگر بناست تنها خدا را بپرستم, حتّى عقيده به وجود خدا را هم نبايد بپرستم; چه برسد به ديگر عقيده ها. بنابراين, حتّى كلمة اللّه نبايد رقيب اللّه شود; فقط اللّه را بايد پرستيد. اگر بناست خدا را بپرستيم, عقيده ما هم عقيده ماست و اگر خودمان خدا نيستيم, عقيده ما هم خدا نيست و نبايد آن را پرستش كرد.
    اما وقتى مى گويم عقيده به وجود خدا را نبايد پرستيد, به اين معنا نيست كه از پرستش خدا دست برداريم; چراكه فقط خدا را مى پرستيد و غير خدا را نمى پرستيد و براى عقيده به وجود خدا نيز حق و مقام الوهيت قائل نيستيد. بنابراين, اگر كسى عقيده اى را درباره وجود خدا نقد كند, نبايد تعصّب ورزيد, بلكه بايد با او سخن گفت و به استدلال اش گوش داد. عقيده را پرستش نكردن به اين معنا نيست كه بى درنگ از عقيده و دين خود دست برداريم; درباره كسى كه از عقيده اش دست برمى دارد نمى توان گفت كه او هويت دارد; چراكه مهم ترين هويت فرهنگ آدم عقيده او است.
    نپرستيدن يك عقيده به اين معناست كه اگر آن عقيده در معرض نقد واقع شد, به نقد گوش فرا بدهيد; اگر توانستيد غلبه كنيد, نقد را نپذيريد و اگر نتوانستيد, از عقيده تان دست برداريد.
    متأسفانه در زندگى دين داران اديان و مذاهب, تضادى مشاهده مى شود. از سويى مى گويند كه ما تنها خدا را مى پرستيم و از سويى اجازه نمى دهند هيچ كسى برخى از عقيده ها را نقد بكند. پس, معلوم مى شود عقيده پرستى مى كنند و براى هر چيزى كه اجازه نقد آن را نمى دهند, قداست قائل اند. اين دو با هم ناسازگار و در تعارض اند. بنابراين, اگر بخواهيم بت پرست نباشيم, بايد از عقيده پرستى دست برداريم.
    اعتقاد به كلمة التوحيد, غير از پرستش خداست و به بيان بهتر, خداشناسى, غير از خداپرستى است; چه بسا كسانى كه خداشناسند, امّا خداپرست نيستند و از آن طرف چه بسا كسانى كه خداپرستند, ولى خداشناس نيستند. اعتقاد به وجود خدا, غير از پرستش خداست; پرستش خدا, اختصاص به خدا دارد, اما ايمان و عقيده به وجود خدا, يك امر ستودنى است امّا پرستيدنى نيست.
    پي نوشت:

    1 . سوره زمر(39), آيه29.
    (2. Tertullianus(Ca155-230
    3 . سوره زخرف (43), آيه 55. اين آيه به جريان كفرورزى فرعون و غرق شدن او در آب اشاره دارد.
    4 همان.
    5 همان.
    6 . بگذريم از اين كه خداوند در قرآن مى گويد: خود سايه را هم ما خلق كرده ايم.
    7 سوره زمر(39), آيه 43.
    8 . قيد عقلانى آن را مى افزاييم; چراكه ما سير آزاد تجربى و نيز سير آزاد تاريخى نيز داريم كه محل بحث ما نيست. ما به سير فكرى آزاد با قيد عقلانى فلسفه مى گوييم, مگر اين كه فلسفه را چيز ديگرى بدانيم.
    9. نحن ابناء الدليل حيث مالُ نميل
    10. نك: عبوديت, عبدالرسول, (آيا فلسفه اسلامى داريم؟) فصلنامه معرفت فلسفى, سال اول, شماره اول و دوّم, پاييز و زمستان 1383, ص27ـ 43.
    11. نك: عبوديت, عبدالرسول, (آيا فلسفه اسلامى داريم؟)
    12. سوره نمل(27), آيه 88.
    13. سوره انبياء(21), آيه 22.
    14. سوره قصص(28), آيه88.
    15. سوره نساء (4), آيه 82.
    16. عبوديت, عبدالرسول, (آيا فلسفه اسلامى داريم؟)
    17. consistancy
    18. Must God Remain Greek
    19. سير غير فكرى هم داريم.
    20. عبوديت, عبدالرسول, (آيا فلسفه اسلامى داريم؟)
    21. essentialism
    22. morality and religion
    23. غير از مباحث نفسِ كتاب شفا و اشارات و نجات, تا كنون دوازده رساله مستقل درباره نفس از ابن سينا شناخته شده است.
    24. سوره توبه(9), آيه 122 .
    25. epistemologistes
    26. telepathy
    27. precognition
    28. revelation
    29. inspiration
    30. سوره نمل (27), آيه 88.
    31. common sense
    32. function
    33. epistemolgic
    34. consistency
    35. universe of discourse
    36. سوره نساء(4)آيه77.
    37. سوره ابراهيم(14) آيه 10.
    38. سوره انبياء(21) آيه 22.
    39. subjective
    40. objective
    41. fundationalism
    42. سوره رعد (13), آيه 28.
    43. همان.
    44. نك: ملكيان, مصطفى, راهى به رهايى, تهران, نشر نگاه معاصر, 1380, ص 9 ـ 25 .


    ویرایش توسط setare92 : 18th June 2013 در ساعت 08:06 PM

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. كمبود بيش از 400 ايستگاه لرزه‌نگاري در كشور
    توسط مسافر007 در انجمن اخبار فیزیک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th October 2011, 06:41 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th July 2010, 10:09 AM
  3. معرفی: ايستگاه cgs نيروگاه رامين اهواز
    توسط Akhsham در انجمن مهندسی نیروگاه
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 2nd September 2009, 02:01 PM
  4. خبر: دستگاه توليد جريان الكتريسته از بيوگاز اختراع شد
    توسط diamonds55 در انجمن اخبار اکتشافات
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 16th February 2009, 12:03 PM
  5. معرفی: 13 - دستگيري دانشجويان هكر دانشگاه ايلام -- ايستنا --
    توسط diamonds55 در انجمن اخبار وب و اینترنت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd January 2009, 11:08 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •