زمان ...
اگر چه شب ،
شب روشن
چراغ جان من است ؛
گذر ز کوی " غروب "
نه در توان من است !
غروب ، می کشدم !
به ریشه می زندم !
ز پا می افکندم !
چگونه غم نخورم ؟
مرگ روشنایی را ،
به چشم می بینم !
غروب ، تنگی زندان ،
غروب ، تلخی مرگ ،
غروب ، درد جدایی
غروب ، غصه و غم ،
صدای گریه خاموش ،
مویه و ماتم !
غروب ، سایه ی غم های بیکران من است .
شبم ، شکفته به دیدار و مهر یاران است
شبم ز صحبت یاران ستاره باران است
شب سیاه ، فراوان گذشته از سر من
شبی که مرگ نشسته ست در برابر من
شب سیاه تر از مرگ و سرخ تر از از جنگ
که آنچه بر سر ما رفته نیست باور من
- همان نکوتر ، کز نام آن کنم پرهیز
وزان ملال ، ننالم به دوستان عزیز -
بسا شبا ، که سفر می کنم ،
سفر در خویش
به دوردست زمان
بسا شبا ، که گذر می کنم ،
چو روح نسیم
به بیکران جهان .
بسا شبا که سکوت و ستاره همدم من ،
نشسته ام به تماشای این رواق بلند .
که دختران سخن ، از دریچه ی الهام ،
مرا به صحبت شیرین خویش می خوانند .
چه مایه ، لذت ناب است ، این نخفتن ها
شب شکفتن ها
به همزبان قلم از نگفته ، گفتن ها .
شب و لطافت هستی ،
شب و طبیعت رام
دل از سرودن یک شعر تازه شیرین کام
که خواب ، در رسد آرام و
گستراند دام !
سحر ، دوباره مرا می رباید از این بند
سحر ، دوباره به من جان تازه می بخشند
سحر ، درآمد روز
سحر ، تولد نور
سحر شکفتن ظلمت ،
گریز تاریکی
سحر تبسم مهر
سحر طلایه صبح
شکوه و شادی آغاز ،
پویه و پرواز
همیشه بانگ رهایی ست ،
در فضای سحر
غبار راه زمان را ز سینه می شویم
چو برکشم نفسی چند در هوای سحر
چو آفتاب برآید ،
ز در درآید روز
دوباره روشنی ایزدی شود پیروز
به لطف نور ، سرآید زمان تاریکی
من این میانه ،
قلم برکشم ز ترکش مهر
چو تیغ صبح ،
در افتم به جان تاریکی !
علاقه مندی ها (Bookmarks)