اول از همه من عذر خواهی کنم چون یک مدت سرم شلوغ بود
ببخشید و اما داستان :
اولین بار بود که آنجا را میدیم بعد از این که برای دیدن مادر بزرگم به روستا آمده بودیم اینجا را ندیدم واای که چقدر زیبا بود متحیر این زیبایی شده بودم خورشید وسط آسمان نور افشانی میکرد مانند الماسی در آسمان بود تپه ای پوشیده از چمن های زیبا و پر طراوت در مقابل چشمانم قرار گرفته بود چقدر دیدن آن منظره را دوست داشتم اما زیباتر از همه کلبه ای کهنه و قدیمی بود که قبل از همه به چشم من می خورد کلبه چوبی و قدیمی بود خیلی دوست داشتم بدانم که این منظره زیبا و کلبه از آن کیست خیلی زیبا و دلنواز خیلی دوست داشتنی و دنج دوست داشتنی اگر فرصت داشتم دوست داشتم تمام عمرم را روی چمن های خیس شده و باران خورده بنشینم به تماشای این کلبه کوچک اما ناگهان دستی را بر شانه خود احساس کردم برگشتم مادرم را دیدم مادرم لبخند زنان گفت : مگر قرار نبود بروی و از پزشک روستا دارو های مادربزرگت را بگیری ... وای حالا یادم افتاد داشتم می رفتم که دارو های مادر بزرگم را از پزشک بگیرم اینقدر جذب زیبایی های این محیط شدم که یادم رفت کار اصلی من چیست ما به تهران برگشتیم اما هیچگاه آن منظره زیبا و دل نشین از خاطر من نرفت







پاسخ با نقل قول



علاقه مندی ها (Bookmarks)