من هم این حکایت رو شنیدم، اونم از زبان یکی از روحانیون دانشگاه که اون زمان ایشون نماینده ولی فقیه در دانشگاه بودند.
موضوع بحث ایشون، خودزنی بود، یعنی غلبه بر نفس اماره و جاه طلبی.
و این روحانی برای بحث خود، علامه جعفری رو مثال زدند و این حکایت رو تعریف کردند، البته به نوع دیگر بیان کردند (علامه میره زیارت و نیتش این بوده که خودشو بشناسه. اتفاقا یک خانومی رو میبینه که فکر میکنه عمه اش هست و به دنبال خانم میره و صداش میزنه: عمه عمه. خانم توجه نمیکنه و علامه سرعتش رو زیاد میکنه و میره دست میزنه به شونه خانم و میگه عمه! و خانم برمیگرده میگه: عجب خری!!!، علامه میبینه که عمه اش نیست و از طرفی از حرف خانم ناراحت میشه ولی چیزی نمیتونه بگه، یعد یاد نیت خودش میفته و رو میکنه به طرف بارگاه و دست به سینه میگه: ممنوم آقا، من خودمو شناختم.)
اگر فرض را بر صحیح بودن این حکایت بگذاریم، اینجا هدف شکستن شخصیت یک فرد نیست، بلکه منظور از بازگویی این حکایت اینه که شخصی مانند علامه جعفری با غرور خودش مبارزه میکنه و خودزنی میکنه، و این درسی است برای ما که فرد معمولی هستیم نه علامه
علاقه مندی ها (Bookmarks)