یه اتفاقی برام افتاد ........ شاید تلخ شایدم امتحان .............. بگذریم هروقت دلم میشکنه می رم حرم حضرت عبدالعظیم نواده چهارم امام حسن مجتبی تو شهر ری !!
یکی هم نه گذاشت نه برداشت گفت منم می میام !! حرصم گرفت ........
رسیدیم چادرم رو کشیدم تو صورتم بگذریم که اون بنده خدا یه ضرب شکوه می کرد ...............
یه کنجی نشستیم یه قران برداشتیم به بهانه قران می خواستم یه دل سیر با خدا حرف بزنم گریه کنمممممممممممم دلم بد جوری شکسته بود
اقا دردسرتون ندم تا میومدم حرف بزنم یه چی میشد نمیشد که نمیشد ما به جون خدا غر بزنیم !!
یادم اومد از همونی که دلم شکسته برا سلامتیش همین جا نذر کرده بودم ..
خیلی اروم داشتم به نیت رفته ها یس می خوندم یه خانومی پیر بود گفت من سواد ندارم که حداقل برا بچم بخونم !! زیر لب گفت منم کمی بلند تر خوندم
برگشتم گفت خانم برا پسرت میخونم خیلی التماس دعا گفت بلند تر بخون ایناییک ه چشتت نشستن همه مار شهیدن از روستای ** امدن و همه بی سواد ....
قرانم رو خوندم محکم بغلم کرد کلی گریه کردم . بعد خجالت کشیدم من به خاطر یه بنده خدا دلم شکسته بود و اون مادرا جوونا شون رو داده بودن حالا دل کی شکسته تر بود ؟؟!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)