فصل 2 روز پنجشنبه از صبح نگران بودم یعنی فکر نمی کنم از شب قبل خوابم برده بود. هر پنجشنبه در میان مدرسه تعطیل بود آن روز سعی کردم تا فیزیک را دوره کنم کاری که حالا تقریباٌ برایم عادت شده بود اما فکرم کار نمی کرد. مامان پنجشنبه ها صبح کلاس داشت وقتی برگشت همچنان کتاب فیزیک در مقابلم و حواسم در فضا بود.
ـ تیام، تیام جان ،مامان پس چرا ناهارت رو نخوردی؟
ـ هان، گرسنه ام نبود ،نمی دانم همینجوری سیرم.
ـ نمی شه مادر من، حتماٌ باید یه چیزی بخوری که اون مغز کار بکنه دیگه پاشو با هم بریم تا من یه قهوه می خورم تو هم ناهار که چه عرض کنم عصرانت تو بخور.
ـ عصرانه! مگه ساعت چنده؟ وای خدای من ساعت 3:30 من هنوز هیچ کار نکردم. حسابی دست پاچه شده بودم. اصلاٌ فکر نمی کردم زمان داره می گذره. به طرف حمام حمله کردم. یه دوش سریع گرفتم و بعد موهام رو توی اتاقم تند تند سشوار سر سری کشیدم و یک بلوز آستین بلند سفید و یک تی شرت زرد رنگ روش پوشیدم که جلوش به انگلیسی نوشته بود شاهزاده خانم بودن آسون نیست و پشتش نوشته بود نمی تونی تک باشی و شلوار جین آبی کم رنگ لوله تفنگی ؛ عطر مورد علاقه ام را هم زدم و وقتی خودم را توی آینه دیدم از لپ های سرخ شده ام حرصم گرفت. در حالی که با دست صورتم را باد می زدم اتاقم را برای بار آخر وارسی کردم همه چیز سر جایش بود. اطاقم بنفش کم رنگ با شکوفه های سفید بهاری که خودم روی دیوار نقاشی کرده بودم. روی دیوار بالای تختم آخرین عکسی را که با مامان و بابا به صورت سیاه سفید گرفته بودم خیلی جلب توجه می کرد یک تابلوی بی نظیر بود.
بابا بالای سر مامان و من زیر دست نوازشگر مامان هر سه به صورت یک مجسمه با پیراهن های سفید در آغوش هم بودیم. دوباره به آینه نگاه کردم عقب ،جلو رفتم همه چیز رو به راه بود حالا سرخی گونه هایم کمتر شده بود.
کمی به تصویر آینه دقیق شدم طوری که هیچ وقت خودم را ندیده بودم.دوستان و آشنایان، مامان و بابا همیشه از اینکه من خوشگل و تو دل بروام تعریف می کردند و من حتی اعتنا هم نمی کردم. ولی حالا دلم می خواست دوباره همشون بهم اطمینان خاطر بدهند. با 170 سانت قد و 50 کیلو وزن اینجوری که همه می گفتند بیشتر شبیه مدل های تبلیغاتی بودم تا دختر بچه ها.من خیلی زود به بلوغ رسیده بودم و اندامم همه پستی و بلندی های یک زن بالغ را داشت. موهای سرم مشکی و براق و لخت بود، آن قدر لخت که مامان می گفت« اگر روغن روش بریزی لیز می خوره.» خصوصاٌ حالا که بلندیش تا پایین کمرم بود. صورتم بیضی شکل و سفید ،سفیدی که با آفتاب تند تابستان میامی هم تغییر رنگ نمی داد. مامان بزرگم همیشه می گفت این از اقبال بلند تویه که رنگ پوستت به خانواده مادریت رفته و خودم همیشه فکر می کردم اگر مثل بابا یه کمی گندمی تر بودم حالا احساس نمی کردم که رگ های بدنم را هم از زیر پوست سفید آن می شود دید. ابروهای پیوسته و کشیده کمانی و موهای مشکی را از بابا به ارث برده ام و درشتی و رنگ چشم های عسلی و مژه های بلند را از مامان. شانس خوبی که آوردم بینی خوش فرم و کوچک است که خدا بر سر من منت گذاشته، چون بینی مامان و خانواده اش همه عمل کرده است و بابا هم که یک بینی مردانه دارد. اینجوری که می گن بینی من شبیه بینی عمه ام یعنی تنها خواهر پدرم یا بهتر بگم تنها خانواده پدرم است. لب های کوچک ولی گوشت آلود و دو چال روی گونه هایم و فک گرد کوچک صورت من را کامل می کند. دندان هایم را با هزار بد بختی و ارتدنسی مرتب کردم که امیدوار بودم تا پایان پاییز از شر سیم کشی هم رها شوم . روی هم رفته ترکیب بدی نبود و اون چوری که همه می گفتند من خوشگل بودم.
با صدای مامان به خودم اومدم و در اتاقم رو باز کردم که دیدم بشقاب به دست جلو در ایستاده.
ـ یالا ناهارت رو بخور.
ـ نمی خوام مامان تو رو خدا، بعداٌ می خورم.
ـ مگه می شه آخه دختر اینجوری که درس توی مغزت نمی مونه. مگه خودت نبودی که می گفتی ناگت مرغ با سیب زمینی سرخ کرده می خوای خوب بخور دیگه.
ـ نمی خوام سرد شده.
ـ بخور گرمش کردم ببین سس هم برات زدم.
ـ نمی خوام....
به زور یک لقمه وارد دهانم شد و سپس لقمه بعدی. در حال جویدن لقمه پنچم ،زنگ در به صدا در آمد. گریه ام گرفته بود و مامان همچنان دست بردار نبود. در را با هزار مصیبت باز کردیم و در حالی که با عجله دهانم را با دستمال تمیز می کردم دم در منتظر ورودش بودم و با عقل کودکانه ام شروع کردم به فکر کردن این که توی این لحظه برای عشقت چی می گی؟
مامان همچنان داشت با من کلنجار می رفت حالا یک لیوان آبمیوه دستش بود. آن را پس زدم وقتی رویم را به طرف در برگرداندم مهندس ضرغام رو به رویم ایستاده بود. نیم بوت قهوه ای با شلوار جین تیره و کُت چرم به رنگ چکمه هایش، بلوز یقه اسکی شیری بافتنی مثل همیشه خوش تیپ و مثل همیشه نمونه و مثل همیشه سر وقت. در حالی که سرش را پایین انداخته بود به مامان سلام کرد و اجازه ورود خواست. مامان تعارف کرد و من مثل مجسمه جلوی در ایستاده بودم. با تعجب خیره نگاهم کرد. از من اجازه خواست تا وارد شود و من به حماقت خودم لعنت فرستادم. دستم را از چهار چوب در رها کردم تا استاد ضرغام مشغول در آوردن کفش هایش شد. مامان که انگار به یک بچه دو ساله غذا می دهد شروع کرد.
ـ تیام ، آب میوه ات رو بخور دخترم.
در حالی که سعی می کردم عصبانی تر نگاهم را تحویلش دهم با دندان های چفت شده ای که حالا فشار سیم های ارتودنسی را احساس می کردم ، گفتم:
ـ نه مامان جان.
مامان دوباره گفت:
ـ الان میخوای درس بخونی دختر این برای هوشت خوبه!
دیگه داشتم از خجالت می مردم. خصوصاٌ وقتی مهندس ضرغام با قیافه ای که معلوم بود سعی داشت خنده اش را کنترل کند گفت:
ـ تیام خانم حق با مامان شماست! اگر غذا نخورده باشید تنتاکول های مغزتون فعال نمی شوند.
و من فکر کردم مغز من که تنتاکول ندارد اگر داشت خودم را مضحکه ی شما دو نفر نمی کردم. نوشیدنی را از مامان گرفتم و همین طور که سرم پایین بود مشغول نوشیدن آبمیوه شدم که مامان، مهندس را دعوت به نشستن کرد و مهندس خیلی رسمی دعوت را رد کرد و ترجیح داد که کلاس را شروع کند و من بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم. مهندس هم به تبعیت از من به سمت اتاقم آمد. مامان صندلی اتاق مطالعه خودش و بابا را برای مهندس آورد و بعد از تعارف او مهندس روی صندلی نشست و مامان از اتاق بیرون رفت.
بعد از دو سه دقیقه با یک سینی میوه و شیرینی و قهوه اسپرسو برگشت. مهندس کلی تشکر کرد و خواهش کرد دوباره خجالتش ندهند و اگر اشکال نداره کلاس را شروع کند. مامان هم گفت:
ـ ابداٌ.
به من نگاه کرد و گفت:
ـ آماده ای؟
من به زور سرم را از لیوانم بلند کردم و نفسی کشیدم و گفتم:
ـ بله!
با بله گفتن من مهندس هم نگاه گذرایی به من کرد که تنم را لرزاند. به محض بیرون رفتن مامان از اتاق قیافه ی مهندس که تا حدی نرم بود تبدیل به یک ماسک آهنین شد و در حالی که قهوه اش را با دست می گرفت گفت:
ـ خوب شروع کن از کجا اشکال داری؟
انگار حرف زدن بلد نبودم یا یک وزنه ی 800 تنی به زبانم وصل بود چون نه مغزم فرمان می داد نه زبانم تکان می خورد . همانطور صامت ماندم.بعد از مکثی طولانی مندس ادامه داد:
ـ ببین تیام خانم من وقت ندارم بشینم اتاق شما را بر انداز کنم اگر سوالات را آماده داری بسم الله وگر نه که یا علی شما را به خیر و ما را به سلامت.
نیم خیز شد برود که من با دستپاچگی و با حرکت دست از او خواهش کردم که بماند و باز دلم می خواست که می مردم. سرم را انداختم پایین که با صدای او دوباره به خودم آمدم.
ـ تیام ، ببین من زیاد نمی تونم بمونم سعی کن همه اشکالات را مطرح کنی تا حل کنیم چون من دوباره این جا نمی آم. این یک جلسه را هم به خاطر گل روی مادرت اومدم همین .
این حرف من را به حقیقت برگرداند. حقیقتی که آن قدر تلخ بود که اشکی ناخواسته بر چشمانم آورد، می دانستم این یک رابطه یک طرفه است اما امید داشتم بعد از چند جلسه او هم مرا ببیند.
از چشم های تیز بین مهندس ضرغام در امان نبودم . به آرامی ادامه داد:
ـ بیا یک جرعه آب بخور، ریلکس شو تا درس را شروع کنم.
و لیوان آبی را که مامان همراه میوه و شیرینی برایش آورده بود به طرفم گرفت. در حال گرفتن لیوان انگشتان دست های هر دویمان با هم تماس پیدا کرد که باعث عکس العمل هردومان شد. خیلی سریع یک جرعه آب خوردم و لیوان را گذاشتم کنار دستم و مثل این که هیچ بحثی پیش نیامده بود هر دو شروع به سوال و جواب فیزیک کردیم.
اطلاعات مهندس خیلی وسیع بود و خیلی نرم و راحت آن ها را به مغز دانش آموزان منتقل می کرد. مشغول حل کردن یکی از مسائل بودم که صدای وز وز تلفن همراه مهندس که روی ویبره بود من را به دنیای رویاهای دست نیافتنیم برگرداند و خیلی سریع تلفن را جواب داد و بعد از دو سه تا نه یا آره و الان راه می اُفتم تماس را تمام کرد و رو به من که به او زُل زده بودم با تعجب گفت:
ـ فکر می کنم بیشتر از یک ساعته که ما داریم مسئله حل می کنیم خوب دیگه من باید برم جایی قرار داشتم که یک ریزه دیرم شده!
نمی دونم چی شد ک خیلی سریع جواب دادم:
ـ خواهش می کنم مهندس ،مسئله ای نیست. الان به مامان می گم که بیاد با شما حساب کنه.
صورت مهندس خشک بود به محض این حرف من بلند شد و به سمت در رفت و من انگار روی صندلیم چسب ریخته بودند همان جا ماندم. وقتی بالاخره خودم را جمع کردم و بیرون رفتم مامان اطلاع داد که او رفته. بدون این که حاضر بشه راجع به حق الزحمه اش با مامان صحبت کند.
حال خودم را نمی فهمیدم . یعنی اصلاٌ نمی فهمیدم دارم به چی فکر می کنم و فقط سرم را تکان دادم و آن شب را شام نخورده خوابیدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)