اون روز با انرژی خیلی بالایی بودم ... قرار بود دوباره تو دانشگاه کسی که خیلی دوستش داشتمش رو ببینم.
با اینکه چندین بار به من جواب رد داده بود ولی نگاه های مشکوک و عجیبش طی دو سال گذشته مدام اینو جمله رو تو دل من تقویت می کرد که دروغ میگه و یا می خواد ناز بکنه...
خلاصه کوتاه بیا نبودم و می خواستم باهاش دوباره سلام علیک داشته باشم و به هر طریقی دلشو به دست بیارم ...
خودم رو خوشبخت ترین مرد روی زمین می دیدم ...
مدام تو مسیر رفت و برگشت دانشگاه آرزوهایی که می تونیم با هم داشته باشیم و لحظات شادی که در آینده می خوایم کنار هم باشیم رو مرور می کردم ...
اونروز سرشار از انرژی مثبت بودم ... اینقدر محو عشقش شده بودم که وجودش رو از خونه تو دانشگاه احساس می کردم
یه جورایی باهاش تله پاتی هم داشتم و روزی که تو دانشگاه نبود جای خالیش رو با تمامی وجودم حس می کردم ...
دو سالی میشد که پا گیرش شده بودم و بهم پا نمیداد ولی این روزها و عمرهای گذشته رو اصلا حساب نمی کردم چون اگه لازم بود تا قیامت هم به پاش می نشستم ...
راستش تو دانشکده هم معروف شده بودم به الهه ی عشق ... دیگه تقریبا همه می دونستن که من این دختره رو دوست دارم.
اوایل مهر ماه بود و دانشکده با چند روز تاخیری باز شده بود ...
مدت زیادی بود ندیده بودمش ، کل تابستون هر روزش برام مثل یه سال سپری شده بود... مطمئن بودم امروز دیگه می بینمش ...
خوشحال و کیفور وارد دانشکده شدم و از پله ها رفتم بالا ، خوشحال و خندان بودم یهو از دور دیدمش ... کنار پله ها ایستاده بود.
جوری رد شدم که از نزدیکش رد شده باشم تا بتونم یه نظر ببینمش ...
صورتش رو کرد یه سمت دیگه که مثلا منو نمی بینه ... خلاصه از کنارش رد شدم ، حضور سنگین یه پسر دیگه کنار عشق زندگیم خیلی ناراحتم کرد.
تو چند لحظه بارها از خودم پرسیدم که اون پسره کی بود ؟ اون پسره کی بود ؟ و بارها جواب دادم خب حتما حتما داداششه ...
با این افکار خودم رو راضی کردم.
دوستای قدیمیم رو دیدم و باهاشون سلام و علیکی کردم...
حدود یه ساعتی از حضورم تو دانشگاه می گذشت که یکی از دوستان نزدیکم بهم گفت خانم ز.ج رو تو دانشگاه دیدم اون پسره کی بود ؟
نکنه نامزد کرده ؟
رفتار این دختره مشکوک میزنه ... ولی من دوستم رو سر زنش کردم و گفتم بابا داداششه اینقدر نفوس بد نزن ..!
گرم صحبت بودیم که یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت زود پاشو بیا این دختره دست یه پسری رو تو دستش گرفته و از دانشکده داره میره بیرون ..!!!!
تو یه لحظه دلم هوری ریخت پایین ولی با تمام قدرت به سمت درب خروجی دانشگاه دویدم که حقیقت رو با چشمام ببینم.
هادی رو تو مسیر دیدم که گفت الان خارج شدن ... داشتم میرفتم بیرون که دوستم سجاد منو دو دستی گرفت و گفت بذار بره دختره ، خودت رو حرومش نکن ... لیاقتت رو نداشت و ...
اصلا متوجه چیزی نبودم به هر سختی ای بود اونم زدم کنار تا برم بیرون ببینم...
تا سر خبایون دانشکده ندیدمش انگار آب شده بود رفته بود زمین ...
یهو کنار پیاده رو از پشت دیدمش ... آره خودش بود با یه پسر دیگه داشت میرفت.
دست تو دست هم ...
قلبم داشت از جاش کنده میشد ... برگشتم تو دانشکده ولی اصلا حالم خوب نبود.
انگار کل انرژی بدنم تو عرض چند ثانیه تخلیه شده بود داشتم از حال میرفتم.
یکی از بچه ها منو دید ولی از ماجرا خبری نداشت گفت سلام ... و پشت بندش گفت چیزیت شده ؟ چرا گیج می زنی ؟
من هیچ جوابی ندادم زبونم بند اومده بود.
دوستم هادی دستم رو گرفت و دلداریم داد و گفت بیا بریم به یه امام زاده همین نزدیکی ها ...
باهاش رفتم ... ماه رمضون بود و موقع نهار ... هم گشنه بودم و هم بی اشتها...
وارد امام زاده شدیم چند رکعت نماز خوندیم و من مدام تو ذهنم از خودم این سوال رو می پرسیدم که چرا من چرا من ؟
از طرفی آروم گریه می کردم و از طرفی داشتم دیوونه می شدم...
نا خود آگاه تو دلم از خدا شکایت کردم که چرا دو سال دختری رو جلوی من گذاشت که اینجوری بهش نرسم و کاملا از نظر احساسی نابود بشم ..!؟
واقعا از خدا شاکی بودم ...
از امام زاده که میومدم بیرون یهو چشمم به یه قبری افتاد که بیرون در امام زاده بود.
روش نوشته شده بود مقبره بانو ز.ج
دقیقا اسم دختری که دوستش داشتم ... اسم و فامیل یکی بود و مو نمی زد
واقعا جا خورده بودم ولی متوجه شدم که معنی این رویداد چیه ... منم عشقمو همون جا تو همون امام زاده برای همیشه دفن کردم و اومدم بیرون....
تا یک سال از هر چی دختر بود متنفر بودم ... ولی کم کم به زندگی عادی برگشتم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)