به اطراف نگاه میکنه.........ابرهای خاکستری همه آسمون رو گرفتن، پسرک زنبیل رو باید سریعتر به مقصد می رسوند. نمیدونست باید کجا بره.......تصمیم گرفت ریل قطار رو دنبال کنه. صدای پاهای پسرک روی سنگهای کنار ریل حس خاصی بهش میداد. حسی که می گفت : "تلاشت بی فایده اس!" ، ولی پسرک باید می رفت. خطوط ریل معلوم نبود که به کجا ختم می شوند. انگار مثل دوتا رقیب همدیگه رو تعقیب می کردند و تا بی نهایت پیش می رفتند. صدای باد همه جا پر شده بود. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت ، پسرک نا امیدتر از قبل ادامه می داد. قطار از کنارش بی تفاوت رد شد.....یاد خاطراتش افتاد. انگار نه انگار که تا مدتی پیش همراه با دوستاش به قطارهای وحشی روی ریل سنگ پرتاب می کرد.
چطوره رفقا؟!





پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)