مردمی در دست های خود اسیر
وارث فریادهای سربه زیر

مردمی سرشار سرافکندگی
زندگانی شرمسار زندگی

مردمی در ابتدای خویشتن
دوستدار جای پای خویشتن

مردمی بیگانه با هفت اسمان
مردمی غرق صدای خویشتن

اب در غربال و افغان زیر لب
دشمن گل، اشنای خویشتن

مردمی همخانه اندوه و درد
سال ها دور از خدای خویشتن

می روم ایینه جان در بغل

هفت وادی موج و طوفان در بغل

هفت وادی دست های سربلند
هفت وادی ابر و دریا در کمند

هفت وادی زخم را پیموده ام
هفت وادی تشنه ی گل بوده ام

هفت وادی عشق هوهو کرده ام
هفت صحرا لاله را بو کرده ام

هفت خورشید جوان را دیده ام
هفت رکعت اسمان رادیده ام

گرچه اکنون اسمان فرش من است
خاک پای شیعیان عرش من است

می روم خورشید تابان پیش رو
هفت وادی ابر گریان پیش رو

پشت بر دریا و صحرا می کنم
ماه را در چاه پیدا می کنم

می نشینم پیش پای حضرتش
عشق را قدری تماشا می کنم

دست و پای بسته در زنجیر را
با سرانگشت جنون وا می کنم


***


بار دیگر هرچه باداباد شد
واژه های نارسم فریاد شد

ابر سبزی در صدایم گریه کرد
اسمان بر شانه هایم گریه کرد

خون طوفان در رگ من می وزد
بر بلند سرو، شیون می وزد

ماه در چشم سیاهم جاری است
گردبادی در نگاهم جاری است

می وزد در بادها گیسوی من
عالمی مست است از هوهوی من

باد سرگردان صحراها منم
موج طوفان خیز دریاها منم

قرن ها شک در یقینم گم شده است
اسمان در استینم گم شده است

اتشم، اما خرامان می روم
خوش خوشک سوی خراسان می روم

اشک هایم بی قراری می کنند
روز و شب مژگان سواری می کنند

بی تکلف می دوم سوی حرم
شعله ور می گردم از بوی حرم

جان عریانم بهاری می شود
از لبم خورشید جاری می شود

من که چون دریا تلاطم می کنم
در کنارش خویش را گم می کنم

می نشینم در رواق هشتمین
روشن و اهسته می گویم چنین:

مهربانم! مهربانی جرم شد
همنوایی، هم زبانی جرم شد

مهربانم! دست هایم پیر شد
مهربانم! زندگی دلگیر شد