اسمان در اسمان بارانیم
گرد بادم، در خودم زندانیم
سر نهاده شعله روی دامنم
اتشی گل کرده در پیراهنم
اتشی سر در گریبان خودم
ساکن شام غریبان خودم
اسمان بر دوش صحرا می رود
افتابی رو به دریا می رود
اه ای دریا در اغوشش بگیر
موج طوفان زاد بر دوشش بگیر
چونکه این دریای طوفان پیرهن
هفت وادی زخم سرکش در بدن
می رود تا عشق را معنا کند
می رود تا خویش را پیدا کند
اسمان گریان و صحرا تشنه است
در میان دجله، دریا تشنه است
دست در شط برد و دریا مست شد
اسمان تا بینهایت دست شد
((با دل خونین، لب خندان))، که دید؟
تشنه، مشک اب بر دندان که دید؟
خویش را در عشق نشناسی خوش است
عاشقی هم حضرت عباسی خوش است
***
گفته بودم عشق طوفان می کند
هرچه می خواهد دلش ان می کند
شادی و شنگی و شیدایی است عشق
در حقیقت بی سرو پایی است عشق
عشق هم ازادی و هم مبحس است
دست هایی روشن و دلواپس است
مرد عاشق، تشنه کامی دیگر است
عشق دارای مرامی دیگر است
مشت خاکی را جلالی می کند
مرد را حالی به حالی می کند
چشم های اسمان زاد است عشق
سجده ی جانسوز سجاد است عشق
اه ای خورشید سرشار از طلوع
از دعا و سجده می گردی شروع
ای تب گرم صداقت بر تنت
اسمان یک خنده پیراهنت
ای زبان زاهد و پرهیزگار
دست های رفته تا دامان یار
ای شروع سجده های سربلند
وارث شمشیرهای دردمند
عشق پیشت پیرهن چاک امده
اسمان هم خانه ی خاک اماده
دست های شعله ور را دیده ای
روزهای پر خطر را دیده ای
دیده ای بر نی سر خورشید را
غرقه در خون پیکرخورشید را
دیده ای گل را که پرپر می شود
لاله ای نعش برادر می شود
دیده ای مردان طوفان زاد را
اشنایی لذت فریاد را
با من از زخم سپیداران بگو
از مزار روشن باران بگو
باز گو ان ماه ناپیدا کجاست؟
هان، مزار حضرت زهرا کجاست؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)