خدا دنيا را با تمام موجوداتش آفريد




ودر كنار آنها،




قلب را...




من را...




و تو را...




كه در قلب چون منی؛




چيزی به نام عشق بيافرينی!




و رنگ كنی تمام سياه و سفيد دنيايم راروزی كه به رسم خود...




حس زيبای دوست داشتن را آفريدی




فهميدم،




تبحر تو در آفرينش عشقبی حد و مرز است...




ايمان آوردم!




دستانم را به نيت تو دراز كردم




گرفتی......




شدی جان پناهِ مخلوق بی پناهت




كه جز به اعتماد دستان تو ، توان برخاستنش نبود!




ای خالق عشق...




ای بی همتا!




كمی درنگ كن....




من!




به اعتماد دستان تو بود




كه تا بلندای آبی آسمانت




پر گشودم !




اينک....




در فراز اين ناهمواری های سنگدل!




كه استحكام لاجوردی آسمان را




به رخ زمين ميكشاند....




به اعتماد كدامين بام؟!




كدامين نگاه منتظر؟!




بالهای خسته ی عاشقی ام را




ببندم ......!




وقتی دستهای اعتماد تو




ديگر در انتظارمن نيست...!