یک شب مهتابیست ، قصه ی دلتنگی ام قصه ی دلتنگی من شرح این بی برگی ام
در دو چشم کوچک من راز غم هست اشکار
راز دردی بس بزرگ و شبنمی نا پایدار
این شب تاریک من با جامه ای ظلمت نما
می شود همراه و همدم با من درد اشنا
در دل شب قصه ی هر خسته ای جا میشود
قصه ی اندوه هر عشقی هویدا میشود
ای خدای مهربان من بنده ای پر بسته ام
از جهان و مردمانش از فریبش خسته ام
دارم اندر قلب خود شوق وصالی بهر تو
میسپارم این دل بشکسته را در بهر تو
علاقه مندی ها (Bookmarks)