این شعر زِ از آن تواست
ای امید آرزوها
در یک روز بی طلوع
در یک شب بی غروب
ای امیدی که دلی پر از صفا داری
بگذار تا آهنگ من عیان شود
تا برگذشته می نگرم خود را
همچو آفتاب گمشده می آورم به یاد
بگذار تا آهنگ من عیان شود
این شعرها که امید مرا رنج داده است
فریاد های بی صدای دل به خون کشیدۀ من است
بگذار تا آهنگ من عیان شود
به امید روزیی طلایی
و
شبی مهتابی