اول اینکه النازی جونم خوشحالم که اینجوری بود...
و خودم:
امروز اگه جمعه نبود به تمام معنا من میمردم...... دیروز روز فوق العاده بسیار خیلی زیاد وحشتناک و سختی بود....
کارو مشغله خودم که هیچ ..خونواده مسافرتن کارای اونا هم رودوشمه.... چند وقتی هست که خیلی سرم شلوغه
دیروز هم علاوه بر اینها یکی دوتا کار ضروریه دیگه هم پیش اومد...... که کلی بهمون استرس وارد کرد.... از صبح سرپا بودم این پله ها رو بالا پایین کردم تا خود شب....
من معروفم به اینکه خیلی کارارو با هم انجام میدم و همه سر همین با من مشکل دارن که جونت از همه چیز مهم تره پس یکم هم به فکر خودت باش... اما همیشه فکر میکردم که نه! در حد ظرفیتم هست که انجام میدم... ولی دیروز واقعا عجیب بود...و خارج از ظرفیتم انجام دادم... از تمام حواس 5 گانه 6 گانه و همچنین از جهان موازی هم قرض گرفتم!!!در آن واحد مجبور بودم مجبور بودم مجبور بودم چند تا کار رو با هم انجام بدم.. کارایی که زمین تا آسمون با هم فرق داشتن از اداری و بیمارستانیو بانکی و هماهنگیو باربری و انبار و هماهنگ کردن ماشین اونم از نوع تریلر و کامیون!!!! واسه فرستادن به کارخونه و ... بود تا مشاوره !!!! یعنی گوشی یه لحظه از دستم زمین نموند!!! و سیم شارژر هم همینطور وصل بود توی هر بخشی که میرفتم یکم میزاشتم شارژ میشد!!
مدیر بخش چندییییییییییییین بار بهم تذکر دادن که چته انقد گوشی دستته!! و یه روز شلوغی هم بود همه خسته شده بودن...
مریم یه لحظه نشست من نگاش کردم گفت خسته ای! ؟ لبخند زدم گفتم نه! گفت از چشات معلومه داری میمیری!!!!! اما تعارف نمیکنم که پا شم و تو بشینی! چون خودمم خیلی خستم!!!!
گفتم نه عزیزم استراحت کن من هنو انرژی دارم!!!!!!!!! ولی داشتم میمردم! سرم گیج میرفت از صبح هم که فقط دو لقمه نون پنیر خورده بودم هیچی نخوردم حتی وقت نهار نشد! و بعدش هم حتی شام نشد بخورم...به جرات میتونم بگم از تمام مریضای اونجا حالم بدتر بود!!!
خلاصه برگشتیم خونه هم نشد استراحت کنم چون خونه خالم بودم..و باز کارای پذیرایی و.... خلاصه حدود 2-3 شب شد دیگه دیدم دارم میمیرم... و خدایا منو ببخش حتی امید نداشتم که استراحت کنم و خوب شم...
گفتم برم دراز بکشم تا بمیرم.. اینجا نیفتم!! انقد که سرپا مونده بودم خشک شده بودم! وقتی دراز کشیدم انگار داشتم خودمو میشکوندم... همه ی وجودم پر از درد بود.... بیشتر از همه زانو هام.................................... کاملا روحم داشت از بدنم جدا میشد..............
اصلا خودمو حس نمیکردم! فقط زانوهام که درد داشت رو حس میکردم بعدش نقاط درد دیگه توی گردن سر چشم صورت و کلا درد وجودمو گرفت...
شاننس اوردم که امروز جمعه بود و خوابیدم...........
فردا دوباره روز از نو روزی او نو.....
ولی خوبیش اینه که فردا دیگه حد اکثر تا 4 بعد از ظهر هست بعدش دیگه کارایی هست که خونه هم میتونم انجام بدم...
امیدوارم بتونم زود بخوابم چون امروز خیلی خوابیدم زیاد خوابم نمیاد
خدا به همه کمک کنه...آمین![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)