از خوشحالی بال درآورده بودیم . باید خبر را می رساندیم به آقا .
خوشحال و خندان رفتم پیش آقا و صدایم را از حنجرهام ریختم بیرون :
«آقا، شاه رفته. رادیو خبرش را پخش کرده .» آقا گفت : «خب، دیگه چی شده؟»
. . .
از پاریس پیغام دادیم که محل اقامت امام اولاً شمال شهر نباشد ،
ثانیاً در اماکن خصوصی نباشد و ثالثاً جای پر زرق و برقی هم نباشد .
از تهران هم زنگ زدند که ستاد استقبال، برنامهها را چیده؛ فرودگاه مهرآباد فرش میشود ،
شهر چراغانی میشود ، آقا را با هلیکوپتر به بهشت زهرا میبریم و ...
به امام که گفتم، گفت :
«به آقایان بگو مگر کوروش را میخواهند وارد ایران کنند ؟
یک طلبه از ایران خارج شده، همان هم می خواهد برگردد ...»
. . .
کلاً دو تا پیراهن داشت و دو تا شلوار . جورابهایش را هم خودش تکه میانداخت ؛
اما همیشه معطر بود و تمیز . لباسش را یک روز در میان عوض میکرد و میشست .
. . .
بچهام تازه به دنیا آمده بود . بردمش پیش امام .
بچه را گرفت. «دختر است یا پسر؟» دختر است. گرفتش توی آغوشش .
پیشانیش را بوسید و گفت :
«دختر خیلی خوب است ... دختر خیلی خوب است ... دختر خیلی خوب است .»
اسمش را پرسید . هنوز اسم نگذاشتهایم . گذاشتهایم شما انتخاب کنید .
«فاطمه خیلی خوب است ... فاطمه خیلی خوب است ... فاطمه خیلی خوب است .»
علاقه مندی ها (Bookmarks)