شب در خم گیسوی تو عابر می شد
با هر نفست بهار ظاهر می شد
ای فلسفه شگفت ، افلاطون هم
با دیدن چشمان تو شاعر می شد









زد بانگ کسی که جاده ها را می زیست :
ای بی خبر از عاقبت راه نایست
آن سوی قدم ها که نمی دانم کیست
پیوسته کسی هست که می گوید: نیست









دل ، این دل پر حسرت و غم هدیه به تو
شمع و شب و دفتر و قلم هدیه به تو
می خواستم از درد جدایی بنوی ...
این نامه ناتمام هم هدیه به تو




تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان