ای عزیز هر چند می کوشم که از عشق درگذرم ، عشق مرا شیفته و سرگردان می دارد و با این همه او غالب می شود و من مغلوب . با عشق کی توانم کوشید ؟! 
برخاست خروش عاشقان از چپ و راست                  در بتـکـده امـروزندانـمکهچـهخـاست
در بتکــده گـر نشان معشوقه ی ماست                 از کعبــهبه بتخــانهشـدن نیـزرواست
عشق فرض راه است همه کس را . دریغا اگر عشق خالق نداری عشق مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات تو را حاصل آید . 
در عشق قدم نهادن، کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند . عشق آتش است، هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهند. هرجا که رسد سوزد و به رنگ خود گرداند... کار طالب آنست که در خود، جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است، بی عشق چگونه زندگانی؟ 
در عشـق قــدم کسی نهـد کش جان نیست                              با جـان بـودن به عشـق در سـامـان نیـست
درمـانـدة عشـق را از آن درمــان نـیـسـت                         کانگشت به هر چه بر نهی عشق آن نیست
نادیـده هر آنکسی که نـام تو شنید                        دل ، نامـزد تو کـرد و مهـر تـو گزید
چون حسن و لطافت جمال تو بدید                     جان بر سر دل نهاد و پیش تو کشید
روزی دو کـه انـدر این جهـانـم زنـده شــرمـم بـادا اگـر بـه جـانـم زنـدهآن لحظه شوم زنده که پیشت میرم وآن دم میـرم که بی تو مانـم زنـده
سودای عشق از زیرکی جهان بیشتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقلها افزون آید . هر کس عشق ندارد مجنون و بی حاصل است . هر که عاشق نیست خود بین و پر کین باشد . دریغا همه جهان و جهانیان را کاش عاشق بودند تا همه زنده و با درد بودند . ای عزیز ! پروانه قوت از آتش خورد . بی آتش قرار ندارد و در آتش وجود ندارد تا آنجا که آتش عشق او را چنان گرداند که همه جهان آتش بیند ؛ چون به آتش رسد خود را بر میان زند . خود نداند فرقی کردن میان آتش و غیر آتش ، چرا ؟ زیرا که عشق ، همه خود آتش است :اندر تـن من جای نمانـد ای بت بیش             الا همه عشق تو گرفت از پس و پیش
گر قصد کنم که بر گشایـم رگ خویش                  ترسم که به عشقت اندر آید سر نیش
عاشق شدن آیین چو من شیداییست                 ای هر که نه عاشق است او خوراییست
در عـالـم پـیــر هــر کجـا بـرنـاییـسـت                عاشق بادا که عشق خوش سوداییست
                    
علاقه مندی ها (Bookmarks)