دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: خیلی نزدیک اما دور

  1. #1
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    150
    ارسال تشکر
    653
    دریافت تشکر: 536
    قدرت امتیاز دهی
    188
    Array

    پیش فرض خیلی نزدیک اما دور

    من هم مثل خیلی از دخترای هم سن و سالم نتونستم درس بخونم.نه اینکه نمیخواستم،نه اینکه امکانات نبود،بلکه به خانواده بستگی داشت که اجازه بدن یانه.خانواده من تحت تاثیر اقوامی بودن که عقیده داشتند دختر نباید درس بخونه تاکلاس پنجم هم کافیه اما پسر باید درس بخونه ، دکتر یا مهندس بشه.چند سال بعد از ترک تحصیلم به علت کار پدرم از شهر خودمون به شهر دیگه ای رفتیم و در انجا شروع به زندگی کردیم. از نظر فرهنگی با شهر خودمون خیلی فرق داشت.دختر ها هم میتونستند درس بخونن مثل پسرا.من هم بعد از مدتی تونستم خانوادموراضی کنم که درسمو ادامه بدم.
    اول راهنمایی رو غیر حضوری خوندم، برای دوم راهنمایی توی کلاسهای شبانه ثبت نام کردم.بعد از 7سال محروم بودن چه لذتی داشت دیدن کلاس، میز،تخت سیاه،گچ و دوستان جدید.پیش خودم فکر میکردم بچه های کلاس بگن حالا چرا؟! اما وقتی باهاشون آشنا شدم تقریبا هم سن و سال بودیم، تازه از من بزرگتر هم بود.دوم و سوم راهنمایی رو گذروندم و وارد دبیرستان شدم .هیچ وقت اون روزا از یادم نمیرن.هم خاطرات شیرین و هم خاطرات تلخ و غم انگیز .یادمه یکی از همون روزای اول بود که داخل راهرو مدرسه استاده بودم که ،دوتا خانم که در حال حرف زدن بودن وارد راهرو شدن.یکی از انها که خیلی لاغر بود، چادر مشکی خیلی نازکی که انگار حال نداشت اون رو نگه داره ،بسر داشت.چهره ای غمگین و شکسته اما مهربان .توجه منو جلب کرد ، نمیدونم چرااما خیلی به دلم نشست.وقتی به من نزدیک شدن از من پرسید، برای ثبت نام باید کجابرویم؟شما هم برای ثبت نام اومدید؟گفتم من ثبت نام کردم، شما برید دفتر پیش خانم محمودی ، راهنمایتون میکنه.بعد از تشکر رفتن .
    چند روز بعد که به کلاس رفتم همون خانمودیدم،با من سلام و احوالپرسی کرد وگفت:اسم من محبوبه است،اسم شما چیه؟این شد که با هم آشنا و کم کم دوست شدیم که باهم باشیم. به مرور با هم صمیمی تر شدیم.بعدها یک دوست دیگه به ما اضافه شد.اسمش مریم بود.اون هم دوست خوبی بود امابا محبوبه راحتتر بودم.نمیدونستم توی زندگی چی بهش گذشته که اینطوری رنجور به نظر میرسه .همیشه حس میکردم غمی داره اما هیچ وقت در این باره حرفی نمیزد.هروقت از خانوادش میپرسیدم ، میگفت:یک پسر دارم و شوهرم خارج از کشور کار میکنه. من و مریم هم سر این موضوع سر به سرش میذاشتیم و میگفتیم باید برای ما سوغاتی بیاری.اونم با لبخندی مهربان قبول میکرد.تابستونا همدیگه رونمی دیدیم وفقط تلفنی ارتباط داشتیم.از حال شوهر و پسرش میپرسیدیم اونم میگفت: بابودن همسرم به من و علی خوش میگذره،فقط تابستونا اینجاست.اول پاییز که همدیگه رومی دیدیم انواع شکلات،چای و آدامس خارجی برامون میاورد.اگر قرار بود جایی برویم میگفت نمیام،نمیتونم.علتش را هم نمیگفت.گاهی وقت ها در مورد خانواده شوهرش صحبت میکرد،بعد هم کلی قسم میخورد که جایی نگید.خیلی محتاط و کم حرف بود.برای من و مریم همیشه سوال بود که چرا اینطوری رفتار میکنه!چرا بعد از گذشت یکی دوسال که با هم هستیم هنوز به ما اعتماد ندارد.
    یه روز وسط ترم( ما اون موقعه سالی واحدی درس میخوندیم)سر ظهر مشغول نمازخوندن بودم همین که نمازم تمام شد تلفن زنگ خورد،گوشی را برداشتم،مریم بود با صدای گرفته ای سلام کرد و احوالپرسی.گفتم:سر حال نیستی،طوری شده؟!

    گفت: ماجرایی پیش اومده که گفتنش برام سخته.
    وقتی اینجوری گفت،دلم هری ریخت،ترسیدم نکنه اتفاقی افتاده باشه.بهش گفتم: چه ماجرایی؟!چی شده؟!
    من من میکرد،انگار نمی دونست از کجا باید شروع کنه.با تندی گفتم:جونم رو به لبم رسوندی ، بگو چی شده؟!بالاخره به حرف اومد و گفت:امروز خانمی اومده بود دفتر مون برای سوریه ثبت نام کنه وقتی فامیلش رو گفت، گفتم من هم یک دوست دارم که فامیلش مثل شماست.گفت:اسم کوچیکش چیه؟جواب دادم محبوبه،همون که یک پسر داره به اسم علی و شوهرشم خارج از کشور کار میکنه.-شوهرش؟!بله شوهرش! اونکه شوهر نداره!شوهرش چند سال پیش فوت کرده،مونده خودش با پسرش.مریم این حرفها را با بغض میگفت.من هم انگار از یک ساختمان دو طبقه پرت شده بودم پایین.ساکت و مات و مبهوت دیگه چیزی نمیشنیدم.با صدای مریم که با نگرانی میگفت:زینب خوبی؟! چت شده؟!به خودم اومدم و گفتم: مطمئنی؟!
    گفت:آره ،اسم مامان و باباشم پرسیدم،همینا بودن.بنظرت چرا چیزی به ما نگفت؟!
    گفتم:چه میدونم.دیگه نتونیتم حرف بزنم.خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم.نمیتونستم باور کنم!مگه میشه!اگه اینجوری بودخودش میگفت اما مریم مطمئن بود!یعنی چه علتی داشت که نگفته؟!دیگه نمیدونستم چه چیزرا باید باور کن.!انگار توی خلاء معلق بودم.به خودم گفتم ازش میپرسم.بلافاصله گوشی رو برداشتم ،شماره گرفتم اما نتونستم و گوشی رو گذاشتم.اگه واقعیت داشته باشه چی؟!آرام و قرار نداشتم،نمیدونستم چه کار کنم!طاقت نیاوردم ودوباره گوشی رو برداشتم و شماره گرفتم.صدایی آنطرف گوشی گفت: الو الو ... خودش بود محبوبه.از شدت ناراحتی و بغض نتونستم حرف بزنم.دست و پا شکسته سلام و احوالپرسی کردم.
    گفت:چه خبر؟
    - مریم زنگ زده بود،بغض راه گلوموبسته بود اما هرجور بود ادامه دادم و ماجرا رو براش گفتم.تمام این مدت سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.گفتم: محبوبه راسته!؟
    با ناراحتی که انگار منتظر همچین روزی بود گفت: همیشه نگران بودم، به علی هم میگفتم اگه یک روز دوستام بفهمن چه برخوردی با من میکنند.دلم میخواست خودم یه روزی بهتون بگم اما نمیتونستم با بغض گفت: ببخشید که خودم زودتر نگفتم.آره درسته زندگی من اینطوریه.نمیخواستم کسی بهم ترحم کنه.این چند سال توومریم باعث شدید به زندگی برگردم.نمیخواستم با گفتنش هم خودم اذیت بشم هم شما ناراحت .
    انگار می لرزید.به زور خودش رانگه داشته بود.
    حال من هم بهتر از اون نبود بهش گفتم:پس سوغاتی هایی که برای ما می آوردی از کجا بود؟!تو دلم هنوز امید داشتم که بگه این اتفاقات واقعیت نداره.
    گفت:خواهرم خارج از کشور زندگی میکنه ، اون برام میفرستادشون.گوشی رو بدون خداحافظی گذاشتم.
    پس همه چیز واقعیت داشت.سرمو به سجده بردم و تا میتونستم گریه کردم.از طرفی دلم به حال محبوبه و علی میسوخت و از طرف دیگه به حال خودم که بعد از این مدت دوستم به من اطمینان نداشت.چند روز از اون ماجرا گذشت ،هرچه بیشتر فکر میکردم بیشتر به محبوبه حق میدادم.شاید هر کس دیگه ای هم به جای او بود همین کارو میکرد.نمیدونم شاید مشکل من بود که نتونسته بود به من اطمینان کنه.توی دلم بخشیدمش و تصمیم گرفتم همچنان به دوستی باهاش ادامه بدم.
    ویرایش توسط fly in the sky : 17th December 2012 در ساعت 07:39 AM

  2. 9 کاربر از پست مفید fly in the sky سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    تکنولوژی اموزشی
    نوشته ها
    464
    ارسال تشکر
    7,649
    دریافت تشکر: 2,149
    قدرت امتیاز دهی
    6006
    Array
    سمیه نجفی's: نگران

    پیش فرض پاسخ : خیلی نزدیک اما دور

    خوب بود نویسندش خودتون بودید

    - - - به روز رسانی شده - - -

    خوب بود نویسندش خودتون بودید

  4. کاربرانی که از پست مفید سمیه نجفی سپاس کرده اند.


  5. #3
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    150
    ارسال تشکر
    653
    دریافت تشکر: 536
    قدرت امتیاز دهی
    188
    Array

    پیش فرض پاسخ : خیلی نزدیک اما دور

    سلام اره خودم هستم

  6. کاربرانی که از پست مفید fly in the sky سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •