عزیزم ممکنه نگاهت و برداشتت به این داستان رو بدونم؟داستان یک مدیر
منبع: Work in 21st century
ترجمه: امین برازنده
مردی در بالونی نشسته بودکه فهمید گمشده است بنابراین ارتفاع را کاهش داد، تا چشمش به زنی که زیر بالون او به قرار گرفته بود، افتاد. کمی پایین تر آمد و فریاد زد: ببخشید، میشه به من کمک کنین؟ به دوستم قول داده بودم که یک ساعت پیش بینمش، اما الان خودمم نمی دونم کجام. زن جواب داد:شما توی یک بالون هستید که تقریباً حدود 30 فوت بالاتر از سطح زمین سرگردانید و در عرض جغرافیایی بین 40 تا 41 درجه شمالی و در طول جغرافیایی بین 56 تا 60 درجه ی غربی قراردارید.
سرنشین بالون جواب داد: شما خیلی سرتون میشه، مهندس نیستین؟
زن جواب داد: چرا، مهندس هستم از کجا متوجه شدین؟
سرنشین جواب داد: خب، تمام چیزهایی که به من گفتین از نظر فنی و تخصصی کاملاً درست هستند اما من نمی دانم که با این اطلاعاتی که به من دادین چیکار کنم. من همچنان سرگردانم و گم شدم، حقیقتش این که، کمک زیادی بهم نکردی.
زن جواب داد: شما باید یک مدیر باشید، درسته؟
مرد جواب داد: بله اما از کجا متوجه شدید؟
زن جواب داد: خب، شما الان نمی دونید کجا قرار دارید ،تا حتی اینکه کجا دارید می روید. به خاطر فشار زیاد هوا است که تا این حد بالا آمده اید. شما به یک نفر قول داده اید ولی نتونستید بهش پایبند باشید. شما از زیردستی هاتون انتظار دارید که مشکل شما رو حل کنند. حقیقتش این که شما دقیقاً در همان وضعیتی قرار دارید که قبل از اینکه ما همدیگر رو ببینیم باز هم در همین موقعیت بودید. اما الان تا حدی من هم مقصرم.![]()
...خدایا....
من به تو اعتماد میکنم که رمز ایمان واقعی من است...
انتخاب سریع یک انجمن
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
قبل از هر گونه فعالیت در سایت به قوانین توجه نمایید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)