گل ســرخی که درجهنم روییــــــد! (بخش یکم )

درروزگاری نه چندان دور( در پایان دهه ی چهل خورشیدی )یک جوان خوش تیپ وخوش اندام اردبیلی بنام ایوب ...که بعنوان سپاهی دانش دریکی ازروستاهای منطقه ی الموت استان قزوین مشغول بخدمت سربازی می بوددریکروزبهاری دردامنه ی کوهپایه ای پرازآلاله هاوگلهای وحشی بایکی ازدختران زیباودلربای روستای محل خدمت آشناشده وارتباط دوستی وعاطفی برقرارمیکنند، نام این دختر " ســوری " است .سوری دخترصاف وساده دل وگل سرسبدروستااورامیبیندوعاشق ش می شود ، دل می بازدوداستان عشق وعاشقی ازهمینجاشروع ورفته رفته به اوج خودش می رسد. دیری نگذشت که دوره ی خدمت سربازی پسرجوان به پایان آمدوسربازجوان کوله بارش رامی بندد ،بی خبروبی سروصداروستاراترک کرده وبه دیارش اردبیل بازمیگردد .پس ازآن چندماه تنهاازراه دوروازراه نامه نگاری ارتباط ادامه می یابد تااینکه بعدازمدتی به نامه های عاشقانه سوری پاسخی نمی رسد دراین میان سوری چه میکند؟سوری چشم به راه بازگشت معشوق می ماندوچندسالی درخانه می نشیند، اماهیچ خبری نیست !ازهرمسافری خبرمیگیرد.اماکم کم هرامیدی به ناامیدی پایان می یابد. . تااینکه سوری بیچاره بناچار بعدازپنج سال چشم به راه ماندن دراوج ناامیدی درپی عشق گم شده اش به راه می افتدوبارسفرمی بندد...دریکی ازروزهای بسیارسردزمستانی ودورازچشم خانواده درلابلای عده ای مسافرکه عازم شهربودندپنهان شد ،خودرابه جاده ی اصلی تهران تبریزرساند وبه اتوبوسی که عازم اردبیل بودسوارشد.
ازالمــــوت تااردبیــــل ،به دنبال نیمه ی گمشــده !
سوری به دنبال که می آید؟ از او چه می داند؟ به چه نشانی دنبال او می آید؟آری فقط می داند که عشق او به دیار اردبیل رفته کوله بارش را می بندد و راهی دیار او می شود،به شهرمعشوق می رسد.او که نشانی نداردچندروزوجب به وجب این شهر را به دنبالش می گرددسرانجام پیدایش می کند اماایکاش پیدانمی کرد . . .سوری باهزاران امیدوآرزوزنگ خانه ای رابصدادرآورد..." (ببخشیداینجاخونه ی آقای ایوب ...است ؟")یک خانمی جوان که بچه ی دوسه ساله ای در بغل داشت دررابازکردوبه سوری گفت:من، همسرایوب هستم! بفرمایید!...وازهمه دردآورتراینکه ایوب هم به وی روی خوش نشان ندادوازگفتگوباوی خودداری کرد.گویی دنیابه دورسرسوری بیچاره چرخید.دختر آواره فهمیدکه جوان عاشق دیروز ، امروز ازدواج کرده ! زن دارد، بچه دارد و زندگی ،همچنین ایوب بعنوان آموزگاردراداره ی فرهنگ استخدام شده زندگی خوبی دارداماازدواج کرده ودیگرکارازکارگذشته است .سوری واقعیت را می بیند، شوک عجیبی بر پیکرش وارد می شود اما دیگر چاره چیست؟.سوری چه می کند؟ آخر عشق او ماورای عشقی است که در ذهن بگنجد!؛عشق اوزمینی نیست به راستی چه کند؟او نمی تواند دل بکند و از دیاری برود که بوی عشق او را می دهد.او تصمیم به ماندن می گیرد. روزهادرخیابانهاپرسه می زندوشبهادرخرابه ای که روبروی منزل ایوب است می خوابدآن هم درسرمای سخت اردبیل .هر روز دلدارخود را از راه دورودرگوشه و کنار می بیند و به همین بسنده می کند. چندین بار خانواده سوری او را به ولایت خود می برند اما باز هم سوری بی تابی کرده و به شهردلداربازمیگردد .چندین سال از این داستان می گذرد و هم اکنون عاشق و معشوق هر دو پیرند و فرسوده، اما آتش سوزان عشق هنوزدرقلب سوری زبانه می کشدوخاموش نشده است .
می گویندروزهای نخست سوری بی خانمان وآواره ،که خانه وسرپناهی نداشت برای زنده ماندن وبدست آوردن لقمه ای نان خالی درکوی وبرزن شهربناچارگدایی میکرد ،درسرمای سخت وتوانفرسای اردبیل مدتی شبهادرخرابه هامی خوابیدتنهادلخوشی اش این بودکه روزهاازخیابانی که خانه ی ایوب درآنجابودردمی شدو ازهوای یارکه نزدیکش بودنفس میکشید.مدتی هم بعنوان خدمتکاردرمنزل یکی ازبزرگان شهرمشغول بکارشدوسرانجام مردم خوب شهر با کمک هم برای سوری جا و مکان تهیه کردند و سوری را دیگر از اهالی اردبیل می دانند. سوری دیگر هرگز به دنبال عشق دیگری نگشت به عشق نخستین خودوفادارماندویک عمر با شرافت زندگی کرد.به راستی که سوری واژه عشق را به معنای واقعی اش تفسیر کرد اما نه با ادبیات و قلم یا که با شعار. بلکه با دل پاکش آری به راستی که سوری باوفاوپاکدل تندیس خوشتراش وخوشنما،ونماددلرباوجاودان ه ی دلباختگان راستین دراین دوره وزمانه است ...او به تنفس در هوای یار هم دلخوش است این داستانی است که حقیقت دارد سوری هنوز هم زنده است و در همین شهر زندگی می کند....وسرانجام اینکه عشق پاک سوری جاودانه خواهدماند! " عشق هرگزنمیمیــــــرد"