گر نمی دانی بدان غم در دل من خانه کرده
کس نکرده با دلم کاری که غم جانانه کرده
خود توانی ودل من کز تو غم شد حاصل من
گر که در هر محفلی به این فتنه مرا دیوانه خواندی
گر نمی دانی بدان عشق تو مرا دیوانه کرده
عشق تو را در سینه ام با خون دل پروراندهم
از بی وفایی های تو در کوی جنون ره برده ام
اکنون که بی جرم گناه سوزانده ما را
ای دل بکن بهر خدا با او مدارا
اکنون که امیدی به سینه ندارم بگو چه کنم
چرا نمی دانند غمها که من سلطان غمهایم
بیا ای فیونا که من تنهای تنهایم
اه فیونا......
اه ای تمام بود و نبودم .....
اه وصد اه ای دل بی همدم من..................
بشنو این راز را از مهدی42 یت................
که با نبودت این نیز نمیگذرد ...............
پس بیا و کاسه ی تنهایی مرا بشکن................
که مرا چکش توارزوست.............
ای فیونای من..................
علاقه مندی ها (Bookmarks)