درد من نیز دردی جانکاه است...
شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمب افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر،
سحر، نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریگ است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دربا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است.
سهراب سپهری
علاقه مندی ها (Bookmarks)