شاید این داستان به نظر مسقره بیاد یا شاید کودکانه باشه ولی این یکی از داستان هایی هست که من واقعا دوسش دارم
قسمت اول:در زمان هاي خيلي دور پادشاهي زندگي مي كرد به نام ميداس. ميداس فكر مي كرد طلا از هر چيزي در دنيا با ارزش تر است. او عاشق رنگ زرد سكه هاي طلا بود و هميشه دوست داشت آن ها را در دستان خود بگيرد و سنگينيشان را حس كند.صداي به هم خوردن سكه اي طلا از هر صداي ديگري برايش لذت بخش تر بود. فقط يك چيز ديگر در دنيا بود كه ميداس بيشتر از طلا دوست داشت آن هم دختر كوچكش اورليا بود.بيشتر وقت ها كه اورليا با تاج پدرش بازي مي كرد ميداس به او مي گفت:دختر عزيزم! روزي من بزرگترين گنج دنيا را براي تو به ارث مي گذارم.
در گذشته شاه ميداس گل هاي
سرخ رز را به اندازه ي طلا دوست داشت. حتي يك بار از بهترين باغبان هاي سرزمينش خواست تا بهترين و زيبا ترين گل هاي رز را در باغ او پرورش دهند.اما حالا بوي خوش و رنگ هاي زيباي گلها هيچ اررزشي برايش نداشتند.فقط اورليا هنوز عاشق زيبايي باغ و گل هاي آن بود. او هر روز دسته اي از زيبا ترين گل هاي رز را مي چيد و آن ها را روي ميز صبحانه ي پدرش مي گذاشت.اما ميذاس با خود فكر مي كرد كه زيبايي آين گل ها بيشتر از يك روز دوام ندارد.اگر آنها از طلا بودند تا ابد زيبا مي ماندند!يك روز نگهبانان پيرمردي را ديدند كه در باغ زير بوته هاي گل رز خوابيده بود.او را دستگير كردند و پيش ميداس بردند.ميداس به نگهبانانش گفت: او را آزاد كنيد. اگر من هم طلا نداشتم مثل او مردي فقير بودم.امشب او ميهمان من است و سر ميز شام كنار من خواهد نشست.به اين ترتيب پير مرد فقير سر ميز شام در كنار ميداس نشست و از هر غذايي كه دلش مي خواست خورد. صبح روز بعد هم از آنجا رفت.آن روز صبح ميداس مثل هميشه به زير زمين قصرش رفت و با كليد بزرگي در يك اتاق مخفي را باز كرد.او طلا هايش را در آن اتاق نگهداري مي كرد. بعد از آنكه با دقت در را پشت سرش بست كنار صندقي پر از سكه هاي طلا بود زانو زد.در حالي كه سكه هاي زرد رنگ طلا را در ميان دستانش گرفته بود و چشمانش از خوشحالي برق مي زد گفت من عاشق طلا هستم . هر قدر طلا داشته باشم باز هم كم است.در همان حال كه ميداس به طلا فكر مي كرد ناگهان اتاق پر از نور شد.
پايان قسمت اول
علاقه مندی ها (Bookmarks)