دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: داستان چند قسمتی شاه میداس

  1. #1
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض داستان چند قسمتی شاه میداس

    شاید این داستان به نظر مسقره بیاد یا شاید کودکانه باشه ولی این یکی از داستان هایی هست که من واقعا دوسش دارم


    شاه ميداس
    قسمت اول:در زمان هاي خيلي دور پادشاهي زندگي مي كرد به نام ميداس. ميداس فكر مي كرد طلا از هر چيزي در دنيا با ارزش تر است. او عاشق رنگ زرد سكه هاي طلا بود و هميشه دوست داشت آن ها را در دستان خود بگيرد و سنگينيشان را حس كند.صداي به هم خوردن سكه اي طلا از هر صداي ديگري برايش لذت بخش تر بود. فقط يك چيز ديگر در دنيا بود كه ميداس بيشتر از طلا دوست داشت آن هم دختر كوچكش اورليا بود.بيشتر وقت ها كه اورليا با تاج پدرش بازي مي كرد ميداس به او مي گفت:دختر عزيزم! روزي من بزرگترين گنج دنيا را براي تو به ارث مي گذارم.
    در گذشته شاه ميداس گل هاي
    سرخ رز را به اندازه ي طلا دوست داشت. حتي يك بار از بهترين باغبان هاي سرزمينش خواست تا بهترين و زيبا ترين گل هاي رز را در باغ او پرورش دهند.اما حالا بوي خوش و رنگ هاي زيباي گلها هيچ اررزشي برايش نداشتند.فقط اورليا هنوز عاشق زيبايي باغ و گل هاي آن بود. او هر روز دسته اي از زيبا ترين گل هاي رز را مي چيد و آن ها را روي ميز صبحانه ي پدرش مي گذاشت.اما ميذاس با خود فكر مي كرد كه زيبايي آين گل ها بيشتر از يك روز دوام ندارد.اگر آنها از طلا بودند تا ابد زيبا مي ماندند!يك روز نگهبانان پيرمردي را ديدند كه در باغ زير بوته هاي گل رز خوابيده بود.او را دستگير كردند و پيش ميداس بردند.ميداس به نگهبانانش گفت: او را آزاد كنيد. اگر من هم طلا نداشتم مثل او مردي فقير بودم.امشب او ميهمان من است و سر ميز شام كنار من خواهد نشست.به اين ترتيب پير مرد فقير سر ميز شام در كنار ميداس نشست و از هر غذايي كه دلش مي خواست خورد. صبح روز بعد هم از آنجا رفت.آن روز صبح ميداس مثل هميشه به زير زمين قصرش رفت و با كليد بزرگي در يك اتاق مخفي را باز كرد.او طلا هايش را در آن اتاق نگهداري مي كرد. بعد از آنكه با دقت در را پشت سرش بست كنار صندقي پر از سكه هاي طلا بود زانو زد.در حالي كه سكه هاي زرد رنگ طلا را در ميان دستانش گرفته بود و چشمانش از خوشحالي برق مي زد گفت من عاشق طلا هستم . هر قدر طلا داشته باشم باز هم كم است.در همان حال كه ميداس به طلا فكر مي كرد ناگهان اتاق پر از نور شد.
    پايان قسمت اول

  2. 7 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    تکنولوژی اموزشی
    نوشته ها
    464
    ارسال تشکر
    7,649
    دریافت تشکر: 2,149
    قدرت امتیاز دهی
    6007
    Array
    سمیه نجفی's: نگران

    پیش فرض پاسخ : داستان چند قسمتی شاه میداس

    ko
    bagheyash
    yebar
    dastanesho
    khondam
    ama
    zeyad
    yadam
    nemyad

  4. کاربرانی که از پست مفید سمیه نجفی سپاس کرده اند.


  5. #3
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : داستان چند قسمتی شاه میداس

    بسمه تعالی
    قسمت دوم:میداس سرش را بلند کرد و با تعجب مرد جوانی را در میان نور دید.فهمید که آن مرد یک انسان معمولی نیست چون در اتاق قفل بود و هیچ راه دیگری هم برای وارد شدن به اتاق وجود نداشت.مرد جوان گفت:دوست عزیزم!مرا نشناختی؟میداس سرش را تکان داد.مرد جوان لبخند زد. به نظر رسید که سکه های طلای داخل صندقچه درخشان تر شده اند.مرد جوان گفت:من همان پیر مردی هستم که دیشب در مهمانی تو بودم.من بدون اجازه به باغت آمدم اما تو به جای آنکه تنبیهم کنی از من پذیرایی کرد. میخواستم میهمان نوازی تو را جبران کنممواما با ابن همه طلا که داری نباید به چیزی احتیاج داشته باشی .میداس فریاد زد:نه نه این طور نیست.هیچ کس نمیتواند به اندازه ی کافی طلا داشته باشد.مرد جوان خندید و گفت:خب پس چه چیزی تو را خوشحال میکند؟میداس کمی فکر کرد و گفت: اگر به هر چیزی دست میزنم آن چیز به طلا تبدیل شود خوشبخت ترین مرد دنیا میشوم.مرد جوان پرسید آرزویت همین است؟میداس با اطمینان گفت بله چون میتوانم هر چیزی را به طلا تبدیل کنممرد جوان گفت:خوب فکر من دوست من!میداس دوباره گفت: اگر با دست زدن به هر چیز بتوانم آن را به طلا تبدیل کنم خوشبخت ترین مرد دنیا خواهم بود.مرد جوان گفت پس از این لحظه تو میتوانی هر چیزی را به طلا تبدیل کنی.سپس صورت مرد جوان روشن و روشن تر شد تا حدی که میداس مجبور شد چشمانش را ببندد.وقتی چشمانش را باز کرد مرد جوان رفته بود و او بار دیگر تنها شده بود.آیا مرد جوان درست گفته بود
    میداس با شور و شوق زیاد به کلید بزگی که به کمرش بسته بود دست کشید.اما کلید به طلا تبدیل نشد.نا امید و سرگردان به اطراف اتاق تاریک نگاهی انداخت و با خودش فکر کرد که شاید خواب دیده است

    - - - به روز رسانی شده - - -

    بسمه تعالی
    قسمت دوم:میداس سرش را بلند کرد و با تعجب مرد جوانی را در میان نور دید.فهمید که آن مرد یک انسان معمولی نیست چون در اتاق قفل بود و هیچ راه دیگری هم برای وارد شدن به اتاق وجود نداشت.مرد جوان گفت:دوست عزیزم!مرا نشناختی؟میداس سرش را تکان داد.مرد جوان لبخند زد. به نظر رسید که سکه های طلای داخل صندقچه درخشان تر شده اند.مرد جوان گفت:من همان پیر مردی هستم که دیشب در مهمانی تو بودم.من بدون اجازه به باغت آمدم اما تو به جای آنکه تنبیهم کنی از من پذیرایی کرد. میخواستم میهمان نوازی تو را جبران کنممواما با ابن همه طلا که داری نباید به چیزی احتیاج داشته باشی .میداس فریاد زد:نه نه این طور نیست.هیچ کس نمیتواند به اندازه ی کافی طلا داشته باشد.مرد جوان خندید و گفت:خب پس چه چیزی تو را خوشحال میکند؟میداس کمی فکر کرد و گفت: اگر به هر چیزی دست میزنم آن چیز به طلا تبدیل شود خوشبخت ترین مرد دنیا میشوم.مرد جوان پرسید آرزویت همین است؟میداس با اطمینان گفت بله چون میتوانم هر چیزی را به طلا تبدیل کنممرد جوان گفت:خوب فکر من دوست من!میداس دوباره گفت: اگر با دست زدن به هر چیز بتوانم آن را به طلا تبدیل کنم خوشبخت ترین مرد دنیا خواهم بود.مرد جوان گفت پس از این لحظه تو میتوانی هر چیزی را به طلا تبدیل کنی.سپس صورت مرد جوان روشن و روشن تر شد تا حدی که میداس مجبور شد چشمانش را ببندد.وقتی چشمانش را باز کرد مرد جوان رفته بود و او بار دیگر تنها شده بود.آیا مرد جوان درست گفته بود
    میداس با شور و شوق زیاد به کلید بزگی که به کمرش بسته بود دست کشید.اما کلید به طلا تبدیل نشد.نا امید و سرگردان به اطراف اتاق تاریک نگاهی انداخت و با خودش فکر کرد که شاید خواب دیده است

  6. 3 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


  7. #4
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    Wink پاسخ : داستان چند قسمتی شاه میداس

    بسمه تعالی
    قسمت سوم:اما روز بعد وقتی از خواب بیدار شد دید اتاقش غرق در نوری طلایی رنگ است.روتختی اش به پارچه ی زیبایی از طلا تبدیل شده بود که زیر نور خورشید صبحگاهی میدرخشید!در حالی که نفس در سینه اش حبس شده بود از تخت به پایین پرید.اما همین که دستش را به پایه ی تخت گرفت آن هم به طلا تبدیل شدمیداس فریاد زد:خواب و خیال نبود من میتوانم هر چیزی را به طلا تبدیل کنم.لباسش را پوشید از این که لباس زیبایی از طلا به تن داشت در پوست خود نمیگنجید.لباسش کمی سنگین شده بود اما اصلا مهم نبود.عینکش را روی بینی اش جا به جا کرد با خوشحالی دید که آن هم به طلا تبدیل شد.دیگر نمیتوانست با آن عینک جایی را ببیند اما باز هم مهم نبود با خودش فکر کرد با قدرتی که به دست آورده است به راحتی میتواند هر مشکلی را از سر راه بردارد. با عجله از اتاقش بیرون رفت.از قصر گذشت و خودش را به باغ رساند.گل های رز با قطره های شبنم صبحگاهی میدرخشیدند و بوی خوش آنها در هوا پراکنده شده بود .میداس از بوته ای به بوته ی دیگری میرفت و به تک تک شاخه ها دست میزدبا خودش فکر کرد:اولیا با دیدن اینه همه گل طلایی حتما خیلی خوشحال میشود.او اصلا متوجه نشد که ساقه گل ها ی طلایی زیر سنگینی آنها خم میشود.کمی بعد همین که میداس پشت میز صبحانه نشست اوریلا وارد شد.اوریلا یک شاخه گل طلایی در دست داشت و صورتش از اشک خیس شده بود.اوریلا هق هق کنان گفت:پدر !پدر! اتفاق وحشتناکی افتاده.صبح که به باغ رفتم تا برای شما گل بچینم دیدم که همه ی آنها بی بو و زرد رنگ شده اند!.آنها به طلا تبدیل شده اند عزیزم دیگر پژمرده نمیشونداورلیا گریه کنان کفت:اما پدر آنها هیچ عطر و بویی ندارندمیداس لبخندی زد تا دخترش را خوشحال کند.متاسفم عزیزم!فقط میخواستم تو را خوشحال کنم.هر گلی را که بخواهی برایت میخرم. حالا اشک هایت را پاک کن تا باهم صبحانه بخوریم.همین که میداس قاشق را از سوپ پر کرد سوپ به یک تکه طلا تبدیل شد.میداس با خودش فکر کرد که شاید اگر هر چیزی را خیلی سریع بخورد به طلا تبدیل نشود. به همین دلیل از میوه خوری یک دانه انجیر برداشت اما قبل از آنکه آن را به دهان ببرد انجیر هم به طلا تبدیل شد.شاه میداس به سراغ نان رفت اما همین که انگاشتانش به نان رسید آن هم به طلا تبدیل شدند.میداس زیر لب غرید: پس چطور میتوانم چیزی بخورم؟اورلیا پرسید چیزی شده پدر؟میداس که نمیخواست دخترش را ناراحت کند جواب داد چیزی نیست عزیزم! اما دست هایش را در هم گره کرد. ناراحتی میداس بیشتر و بیشتر میشد.آیا دوباره میتوانم غذا بخورم؟اورلیا که کنجکاو شده بود و در تمام این مدت به پدرش نگاه میکرد از صندلی پایین آمد و به طرف پدرش رفت تا او را آرام کند.میداس لبخندی زد و دست های اورلیا را در دست هایش گرفت ناگهان از وحشت خشک شد.اورلیا رو به رویش ایستاده بود.قطره های اشک روی گونه های طلایی اش خشک شده بود و صورت سرد و بی روحش هنوز نگران دیده میشد. دست های میداس اورلیا را به مجسمه ای بی جان تبدیل کرده بود.
    میداس از وحشت و ناراحتی فریاد میکشید.اونه جرئت داشت به مجسمه ی دخترش نگاه کند و نه میتوانست از آن چشم بردارد

  8. 2 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


  9. #5
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : داستان چند قسمتی شاه میداس

    بسمه تعالی
    قسمت چهارمقسمت آخر)خب میداس مگر تو خوشبخت ترین انسان روی زمین نیستی؟میداس اشک هایش را پاک کرد و دوباره آن مرد غریبه را دید که روبرویش ایستاده بود.نه نه!من بدبخت ترین انسان روی زمین هستم.چرا مگر آرزویت را برآورده نکردم؟میداس اشک ریزان گفت:جرا اما حالا همین آرزو بلای زندگی ام شده است همه چیزهایی را که واقعا دوست داشتم از دست داده امغریبه پرسید:حالا حاضری قدرت جادویی دست هایت را با یک تکه نان یا یک لیوان آب عوض کنیمیداس گفت: بله بله حاضرم همه ی طلا هایم را بدهم و فقط دختر عزیزم به حالت اول برگردد.پس همین حالا به طرف رودخانه به راهت ادامه بده تا به سرچشمه ی آن برسی.خودت را در آب بشوی تا قدرت جادویی تو شسته شود.کوزه ای هم با خودت ببر و از آب آن چشمه پر کن. اگر آب این کوزه را روی هرچیزی که به طلا تبدیل شده بریزی به شکل اول برمیگردد.مرد غریبه این را گفت و ناپدید شد.میداس همین که به چشمه رسید بدون آنکه حتی کفش هایش را درآورد به داخل آب پرید.بعد از آنکه آب چشمه لباس های طلایی اش را به حال اول درآورد نگاه میداس به بنفشه هایی زیبایی آفتاد که در کنار رودخانه روییده بود.میداس به طرف بنفشه رفت و انگشتش را به آرامی روی آن کشید.وقتی دید که بنفشه زیبا به طلا تبدیل نشد از خوشحالی فریاد زد و جست و خیز کرد.میداس به قصر باز گشت و فورا مقداری از آب کوزه را روی سر دخترش ریخت.همین که آب به گونه های اورلیا رسید او به حال اولش برگشت و شروع به خندیدن کرد.اورلیا حتی به یاد نمی آورد مدتی به شکل مجسمه ای طلایی بوده است. بعد هر دو به باغ رفتند. میداس آب کوزه را روی گل ها میریخت و اورلیا هم با زنده شظدن هر گل از خوشحالی دست میزد و شادی میکردپس از ان میداس هر چیزی را که به طلا تبدیل کرده بود به حال اول برگرداند.او فقط یکی از گل های طلایی را نگه داشت تا هیچ وقت خاطره ی تلخ دست های جادوییش را فرا موش نکند

  10. 2 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. موزه بین المللی افغانستان؛تی آی ال.تی.دی
    توسط وحید 0319 در انجمن معماری منظر
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 25th August 2012, 10:39 AM
  2. بودجه بندی عملیاتی و بسترهای مورد نیاز آن
    توسط h.jabbari در انجمن مقالات تخصصی حسابداری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 31st July 2012, 11:49 AM
  3. روباتی که به استخدام ناسا درآمد
    توسط neginekimiya در انجمن رباتیک ، مکاترونیک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th September 2010, 11:34 AM
  4. داستان خوشبختی
    توسط آبجی در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th April 2010, 12:30 AM
  5. معرفی محوطه های باستان شناختی استان قزوین
    توسط آبجی در انجمن ایران شناسی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: 9th March 2010, 01:17 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •