بسمه تعالیقسمت چهارمقسمت آخر)خب میداس مگر تو خوشبخت ترین انسان روی زمین نیستی؟میداس اشک هایش را پاک کرد و دوباره آن مرد غریبه را دید که روبرویش ایستاده بود.نه نه!من بدبخت ترین انسان روی زمین هستم.چرا مگر آرزویت را برآورده نکردم؟میداس اشک ریزان گفت:جرا اما حالا همین آرزو بلای زندگی ام شده است همه چیزهایی را که واقعا دوست داشتم از دست داده امغریبه پرسید:حالا حاضری قدرت جادویی دست هایت را با یک تکه نان یا یک لیوان آب عوض کنیمیداس گفت: بله بله حاضرم همه ی طلا هایم را بدهم و فقط دختر عزیزم به حالت اول برگردد.پس همین حالا به طرف رودخانه به راهت ادامه بده تا به سرچشمه ی آن برسی.خودت را در آب بشوی تا قدرت جادویی تو شسته شود.کوزه ای هم با خودت ببر و از آب آن چشمه پر کن. اگر آب این کوزه را روی هرچیزی که به طلا تبدیل شده بریزی به شکل اول برمیگردد.مرد غریبه این را گفت و ناپدید شد.میداس همین که به چشمه رسید بدون آنکه حتی کفش هایش را درآورد به داخل آب پرید.بعد از آنکه آب چشمه لباس های طلایی اش را به حال اول درآورد نگاه میداس به بنفشه هایی زیبایی آفتاد که در کنار رودخانه روییده بود.میداس به طرف بنفشه رفت و انگشتش را به آرامی روی آن کشید.وقتی دید که بنفشه زیبا به طلا تبدیل نشد از خوشحالی فریاد زد و جست و خیز کرد.میداس به قصر باز گشت و فورا مقداری از آب کوزه را روی سر دخترش ریخت.همین که آب به گونه های اورلیا رسید او به حال اولش برگشت و شروع به خندیدن کرد.اورلیا حتی به یاد نمی آورد مدتی به شکل مجسمه ای طلایی بوده است. بعد هر دو به باغ رفتند. میداس آب کوزه را روی گل ها میریخت و اورلیا هم با زنده شظدن هر گل از خوشحالی دست میزد و شادی میکردپس از ان میداس هر چیزی را که به طلا تبدیل کرده بود به حال اول برگرداند.او فقط یکی از گل های طلایی را نگه داشت تا هیچ وقت خاطره ی تلخ دست های جادوییش را فرا موش نکند





پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)