قسمت سوم:اما روز بعد وقتی از خواب بیدار شد دید اتاقش غرق در نوری طلایی رنگ است.روتختی اش به پارچه ی زیبایی از طلا تبدیل شده بود که زیر نور خورشید صبحگاهی میدرخشید!در حالی که نفس در سینه اش حبس شده بود از تخت به پایین پرید.اما همین که دستش را به پایه ی تخت گرفت آن هم به طلا تبدیل شدمیداس فریاد زد:خواب و خیال نبود من میتوانم هر چیزی را به طلا تبدیل کنم.لباسش را پوشید از این که لباس زیبایی از طلا به تن داشت در پوست خود نمیگنجید.لباسش کمی سنگین شده بود اما اصلا مهم نبود.عینکش را روی بینی اش جا به جا کرد با خوشحالی دید که آن هم به طلا تبدیل شد.دیگر نمیتوانست با آن عینک جایی را ببیند اما باز هم مهم نبود با خودش فکر کرد با قدرتی که به دست آورده است به راحتی میتواند هر مشکلی را از سر راه بردارد. با عجله از اتاقش بیرون رفت.از قصر گذشت و خودش را به باغ رساند.گل های رز با قطره های شبنم صبحگاهی میدرخشیدند و بوی خوش آنها در هوا پراکنده شده بود .میداس از بوته ای به بوته ی دیگری میرفت و به تک تک شاخه ها دست میزدبا خودش فکر کرد:اولیا با دیدن اینه همه گل طلایی حتما خیلی خوشحال میشود.او اصلا متوجه نشد که ساقه گل ها ی طلایی زیر سنگینی آنها خم میشود.کمی بعد همین که میداس پشت میز صبحانه نشست اوریلا وارد شد.اوریلا یک شاخه گل طلایی در دست داشت و صورتش از اشک خیس شده بود.اوریلا هق هق کنان گفت:پدر !پدر! اتفاق وحشتناکی افتاده.صبح که به باغ رفتم تا برای شما گل بچینم دیدم که همه ی آنها بی بو و زرد رنگ شده اند!.آنها به طلا تبدیل شده اند عزیزم دیگر پژمرده نمیشونداورلیا گریه کنان کفت:اما پدر آنها هیچ عطر و بویی ندارندمیداس لبخندی زد تا دخترش را خوشحال کند.متاسفم عزیزم!فقط میخواستم تو را خوشحال کنم.هر گلی را که بخواهی برایت میخرم. حالا اشک هایت را پاک کن تا باهم صبحانه بخوریم.همین که میداس قاشق را از سوپ پر کرد سوپ به یک تکه طلا تبدیل شد.میداس با خودش فکر کرد که شاید اگر هر چیزی را خیلی سریع بخورد به طلا تبدیل نشود. به همین دلیل از میوه خوری یک دانه انجیر برداشت اما قبل از آنکه آن را به دهان ببرد انجیر هم به طلا تبدیل شد.شاه میداس به سراغ نان رفت اما همین که انگاشتانش به نان رسید آن هم به طلا تبدیل شدند.میداس زیر لب غرید: پس چطور میتوانم چیزی بخورم؟اورلیا پرسید چیزی شده پدر؟میداس که نمیخواست دخترش را ناراحت کند جواب داد چیزی نیست عزیزم! اما دست هایش را در هم گره کرد. ناراحتی میداس بیشتر و بیشتر میشد.آیا دوباره میتوانم غذا بخورم؟اورلیا که کنجکاو شده بود و در تمام این مدت به پدرش نگاه میکرد از صندلی پایین آمد و به طرف پدرش رفت تا او را آرام کند.میداس لبخندی زد و دست های اورلیا را در دست هایش گرفت ناگهان از وحشت خشک شد.اورلیا رو به رویش ایستاده بود.قطره های اشک روی گونه های طلایی اش خشک شده بود و صورت سرد و بی روحش هنوز نگران دیده میشد. دست های میداس اورلیا را به مجسمه ای بی جان تبدیل کرده بود.
میداس از وحشت و ناراحتی فریاد میکشید.اونه جرئت داشت به مجسمه ی دخترش نگاه کند و نه میتوانست از آن چشم بردارد
علاقه مندی ها (Bookmarks)