قسمت دوم:میداس سرش را بلند کرد و با تعجب مرد جوانی را در میان نور دید.فهمید که آن مرد یک انسان معمولی نیست چون در اتاق قفل بود و هیچ راه دیگری هم برای وارد شدن به اتاق وجود نداشت.مرد جوان گفت:دوست عزیزم!مرا نشناختی؟میداس سرش را تکان داد.مرد جوان لبخند زد. به نظر رسید که سکه های طلای داخل صندقچه درخشان تر شده اند.مرد جوان گفت:من همان پیر مردی هستم که دیشب در مهمانی تو بودم.من بدون اجازه به باغت آمدم اما تو به جای آنکه تنبیهم کنی از من پذیرایی کرد. میخواستم میهمان نوازی تو را جبران کنممواما با ابن همه طلا که داری نباید به چیزی احتیاج داشته باشی .میداس فریاد زد:نه نه این طور نیست.هیچ کس نمیتواند به اندازه ی کافی طلا داشته باشد.مرد جوان خندید و گفت:خب پس چه چیزی تو را خوشحال میکند؟میداس کمی فکر کرد و گفت: اگر به هر چیزی دست میزنم آن چیز به طلا تبدیل شود خوشبخت ترین مرد دنیا میشوم.مرد جوان پرسید آرزویت همین است؟میداس با اطمینان گفت بله چون میتوانم هر چیزی را به طلا تبدیل کنممرد جوان گفت:خوب فکر من دوست من!میداس دوباره گفت: اگر با دست زدن به هر چیز بتوانم آن را به طلا تبدیل کنم خوشبخت ترین مرد دنیا خواهم بود.مرد جوان گفت پس از این لحظه تو میتوانی هر چیزی را به طلا تبدیل کنی.سپس صورت مرد جوان روشن و روشن تر شد تا حدی که میداس مجبور شد چشمانش را ببندد.وقتی چشمانش را باز کرد مرد جوان رفته بود و او بار دیگر تنها شده بود.آیا مرد جوان درست گفته بود
میداس با شور و شوق زیاد به کلید بزگی که به کمرش بسته بود دست کشید.اما کلید به طلا تبدیل نشد.نا امید و سرگردان به اطراف اتاق تاریک نگاهی انداخت و با خودش فکر کرد که شاید خواب دیده است
- - - به روز رسانی شده - - -
قسمت دوم:میداس سرش را بلند کرد و با تعجب مرد جوانی را در میان نور دید.فهمید که آن مرد یک انسان معمولی نیست چون در اتاق قفل بود و هیچ راه دیگری هم برای وارد شدن به اتاق وجود نداشت.مرد جوان گفت:دوست عزیزم!مرا نشناختی؟میداس سرش را تکان داد.مرد جوان لبخند زد. به نظر رسید که سکه های طلای داخل صندقچه درخشان تر شده اند.مرد جوان گفت:من همان پیر مردی هستم که دیشب در مهمانی تو بودم.من بدون اجازه به باغت آمدم اما تو به جای آنکه تنبیهم کنی از من پذیرایی کرد. میخواستم میهمان نوازی تو را جبران کنممواما با ابن همه طلا که داری نباید به چیزی احتیاج داشته باشی .میداس فریاد زد:نه نه این طور نیست.هیچ کس نمیتواند به اندازه ی کافی طلا داشته باشد.مرد جوان خندید و گفت:خب پس چه چیزی تو را خوشحال میکند؟میداس کمی فکر کرد و گفت: اگر به هر چیزی دست میزنم آن چیز به طلا تبدیل شود خوشبخت ترین مرد دنیا میشوم.مرد جوان پرسید آرزویت همین است؟میداس با اطمینان گفت بله چون میتوانم هر چیزی را به طلا تبدیل کنممرد جوان گفت:خوب فکر من دوست من!میداس دوباره گفت: اگر با دست زدن به هر چیز بتوانم آن را به طلا تبدیل کنم خوشبخت ترین مرد دنیا خواهم بود.مرد جوان گفت پس از این لحظه تو میتوانی هر چیزی را به طلا تبدیل کنی.سپس صورت مرد جوان روشن و روشن تر شد تا حدی که میداس مجبور شد چشمانش را ببندد.وقتی چشمانش را باز کرد مرد جوان رفته بود و او بار دیگر تنها شده بود.آیا مرد جوان درست گفته بود
میداس با شور و شوق زیاد به کلید بزگی که به کمرش بسته بود دست کشید.اما کلید به طلا تبدیل نشد.نا امید و سرگردان به اطراف اتاق تاریک نگاهی انداخت و با خودش فکر کرد که شاید خواب دیده است
علاقه مندی ها (Bookmarks)