- غزلی در مایه ی شور و شکستن
نفسم گرفت از این شب، در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق، از دل سنگ، برآر رایت خون،
به جنون، صلابت صخره ی کوه سار بشکن
تو که ترجمان صبحی، به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن
« سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟»
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی، که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران، همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو، اینجا،
تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)