وقتی دادش من کوچیکتر بود همش بهش زور میگفتم البته نه خیلی زیاد. کلی هم با هم کل کل و دعوا میکردیم. تو 24 شبانه روز حداقل 10-15 بار با هم دعوا میکردیم سر چیزای بیخود( مثل اینکه اون همش به من میگفت تو فقط4 سال ازم بزرگتری و هم سن منی، منم خیییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییلی بهم بر میخورد آخه خیلی دلم میخواست منو بزرگ حساب کنه مثل تو فیلما و من براش بزرگی کنم اما بلد نبودم.) بلافاصله دادشم(نه من) باهام آشتی میکرد. میمومد جلو و میگفت خواهری عروسکتو میدی بازی کنم؟ منم اولش یخورده کلاس میذاشتم بعد خودمم میرفتم قطیش بازی میکردیم. اون همیشه دایی عروسکام بود. و من چون بزرگتر بودم نقش اصلی ماجرا. من و اون تخیلاتمون و رویاهامون مثل هم بود.شوخی: الآن که بزرگتر شده با هم دیگه لطیفه میگیم میخندیم مچ میندازیم. اما بر خلاف اون دوست عزیز من همیشه میبرم! با اینکه پسره و زورش زیاد با کل هیکلشم(لاغره ها) نمیتونه ازم ببره. الآن دعواهمون کمتر شده.از بچگی تو اوج دعواهایی که با هم داشتیم اگه یکی بهم چپ نگاه میکرد میکشتش! البته مثل بعضی از برادارهای محترم به بنده بی احترامی نمیکرد( منظورم مثل توو فیلما چجور با خواهراشون رفتار میکنن!!!!!!!!!!!!) منم براش کم نمیذاشتم و اگه یکی بهش زور میگفت حساب طرفو میرسیدم!در کل تو اوج دعواهامون از ته قلب همو دوست داشتیم و اگه 1دقیقه اون یکی از مدرسه دیر میومد کلیییییییییییییییی براش نگران میشدیم





پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)