من عاشق پاییزم
امروز ديدم كه چطور پاييز هر چه را كه داشتم از من ربود. به من گفت كهنهها بايد بروند تا فرصتي براي جوانه زدن تازهها باشد. دوباره سلامت ميكنم پاييز. اي فصل بيقراري. دوباره نگاهت ميكنم. دقيق و آشنا. تو بخش پنهان مني. هويدا شو.
تو نغمههاي ناخوانده مني. مرا بخوان. چرا وقتيكه ميآيي من اينگونه بيتاب ميشوم؟ چه چيزي با فرود تو در من فرو ميريزد؟ چرا از آوار برگهايم بر زمين نميترسم؟ چه اميدي در دلم بيدار ميكني كه وقتي صداي خشخش برگهايم را زير پاي رهگذاران بيخيال ميشنوم اندوهي به دلم نمينشيند؟ صداي طوفان تو كه شاخههاي ذهنم رو ميتكونه و روياي بهار رو تا دور دستها ميبره منو نميلرزونه. هيچ وحشتي از صداي رعد و برقت ندارم.
انگار حالا بعد از رها شدن از هر برگي كه روزي وصله تنم بود احساس خوش آزادي ميكنم. احساس همه جايي بودن و به هيچ جا تعلق نداشتن.
حالا خوب نگاه كن با من چه ها كردهاي. من درختي عريانم. ميتوانم در عرياني روحم، زيبايي و جلال نيستي رو بعد از رها شدن از هستي مشاهده كنم.
انگار همه برگهايم نقابي بودند تا حقيقت ژرف نيستي رو بپوشانند. ناشناختهها در حيطه نيستي منتظرند تا به شهود برسند. مثل خالي يك كوزه كه انتظار آب زلال رو ميكشه من هم تهي از بودنم، با تو لبريز بشم. با تو كه مفهوم شفاف نيستي هستي.





پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)