به یادم بیاور آن روز بارانی را*که قطره های اشک حسرت روی گونه هایم لیز می خورد*
وتو پنداشتی که گونه هایم را طرحی از دانه های سرد خیس باران آذین بندی کرده است*
وندانستی نگاهم بی قرار در پی یک لحظه معنا کردن برگشتنت دوید*
فریب آرزوی با تو بودن باز در کنج خیال سبز رنگم رویش کرد*
باری از احساس امید دوباره دیدنت غریبانه گوشه صحن وسیع قلب بی تابم نشست*
می دانم...می دانم هرگز گمان نمی بردی این گونه مجنون وار در آرزوی وصل تو روز ها را بر دامن پرچین شب های هجران بدوزم*
می دانم تو نمی دانستی که از این پس دیگر یک لحظه بی تو خواهان تپش های تند و پر شور قلب درد آلودم نیستم*





پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)