سلام،من با اجازه داستانو بطور کامل میذارم،هدف از این داستان هم رسیدن به جملۀ پایانی هست:
پائولو کوئیلو با عشق زیستن را در قالب حکایتی چنین مینگارد:
در روزگاری دور مردی بود که همۀ زندگیش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.وقتی مرد،همه میگفتند به بهشت رفته است،آدم مهربانی مثل او( هرچند بهشت برای این مرد چندان مهم نبود) حتما به بهشت میرود.
روح مرد بر دوراهی بهشت و جهنم ایستاده بود،دربان نگاهی به اسامی کرد و چون اسم مرد را در میان بهشتیان نیافت اورا به جهنم فرستاد،زیرا جهنم هیچ نیازی به دعوتنامه یا کارت شناسایی نداشت .
چندروز گذشت و ابلیس با ناراحتی و خشم به دروازۀبهشت رفت و گفت:این کار شما تروریسم خالص است! مسئول باحیرت از شیطان دلیل خشم او را پرسید و شیطان گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و از وقتی او آمده کار و زندگی ما را بهم زده!به حرفهای دیگران گوش میدهد،در چشمانشان نگاه کرده و به درد و دلشان میرسد،حالا همه دارند در دوزخ باهم گفتگو میکنند و باهم خوب هستند!دوزخ که جای این کارها نیست.لطفا او را پس بگیرید!
به خاطر بسپار:با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا بر تصادف در دوزخ افتادی،خود شیطان ترا به بهشت بازگرداند........
علاقه مندی ها (Bookmarks)