داستان را ادامه دهید

[...آلوین...]

روزی روزگاری یک مرد جوان....

[rayarasool]

اصلا همینم نمینوشتی دیگه .

[زهرا قربانی]

روزی روزگاری مرد جوانی سوار براسب در جنگل میرفته که
...

[homeyra]

روزی روزگاری مرد جوانی سوار براسب در جنگل میرفته که
...

که صدایی به گوشش میرسد.صدا توجه جوان را به خود جلب میکند.از اسب پیاده شده و به دنبال صدا میرود.........

[mamadshumakher]

که صدایی به گوشش میرسد.صدا توجه جوان را به خود جلب میکند.از اسب پیاده شده و به دنبال صدا میرود.........

همه جا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد.فقط صدای خش خش روی برگ ها و علف هارو میشنیدو جلو میرفت.کمی ترسیده بود.به صدا نزدیک شد و نشست.دید لاکپشتی ارام ارام راه میرود بلند شد,نفس عمیقی کشیدو برگشت که ناگهان ....

[homeyra]

همه جا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد.فقط صدای خش خش روی برگ ها و علف هارو میشنیدو جلو میرفت.کمی ترسیده بود.به صدا نزدیک شد و نشست.دید لاکپشتی ارام ارام راه میرود بلند شد,نفس عمیقی کشیدو برگشت که ناگهان ....

که ناگهان دید لاک پشت شروع کرد به صحبت کردن!!!!باور کردنی نبود مگر میشد که یک لاک پشت صحبت کند،صدا ضعیف بود.هراسان نزدیکتر شد تا ببیند لاک پشت پیر چه میگوید......

[...آلوین...]

که ناگهان دید لاک پشت شروع کرد به صحبت کردن!!!!باور کردنی نبود مگر میشد که یک لاک پشت صحبت کند،صدا ضعیف بود.هراسان نزدیکتر شد تا ببیند لاک پشت پیر چه میگوید......

لاک پشت می گفت خدا مرا ببخش.که مرد جوان وسط حرفش گفت...............

[زهرا قربانی]

لاک پشت می گفت خدا مرا ببخش.که مرد جوان وسط حرفش گفت...............

مگه چی شده عزیزم؟...

[sheri khoshgele]

چه داستان زشتي!!!واسه بچه هاي زسر4 سال خوبه قبل خواب بخونين براشون.

[sheri khoshgele]

بعد لاكپشته گفت چون من همتونو سر كار گذاشتم....