روزی روزگاری یک مرد جوان....
روزی روزگاری یک مرد جوان....
هر از چندی پست های قدیمیت رو نگاه کن بلکه انقدر دور نگیری ! ببین ازکجا شروع کردی که فک نکنی خیلی خفنی !!
اصلا همینم نمینوشتی دیگه .
به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد.
حسین پناهی
روزی روزگاری مرد جوانی سوار براسب در جنگل میرفته که
...
آخرین برگ سفرنامه باران اینست
که زمین چرکین است
همه جا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد.فقط صدای خش خش روی برگ ها و علف هارو میشنیدو جلو میرفت.کمی ترسیده بود.به صدا نزدیک شد و نشست.دید لاکپشتی ارام ارام راه میرود بلند شد,نفس عمیقی کشیدو برگشت که ناگهان ....که صدایی به گوشش میرسد.صدا توجه جوان را به خود جلب میکند.از اسب پیاده شده و به دنبال صدا میرود.........
چه داستان زشتي!!!واسه بچه هاي زسر4 سال خوبه قبل خواب بخونين براشون.
سلامتي اوني كه انقدر يادشيم كه اگه ياد خدا بوديم نصف بهشت مالمون بود...
بعد لاكپشته گفت چون من همتونو سر كار گذاشتم....
سلامتي اوني كه انقدر يادشيم كه اگه ياد خدا بوديم نصف بهشت مالمون بود...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)