هنوز هم گاهي از خودم ميپرسم...
من به جز از كل اهل كجا هستم...
نميدانم شايد كلاً به جز اهلي نباشم...
از همان شروع از تهِ ران تا سردت و بنا گوش...
گوش تا گوش تعلق دست و پا گيرم بود و بريدم...
دندان شيري ام را در تنگيه هرمز تا ابتداي محاسن...
كه چرخيد و باز آن پرنده بي آشيان نشست...
بر پايه ي تختي كه نافم را بدان كور گره كرده بودند...
تا بلوغ شد روزگار من ميان گرگاني كه مِهر بان بودند...
حال هم كه نقطه سر خط و...
روزگار اصل خويش...
هنوز هم گاهي ازخودم ميپرسم...
و در سكوت ميشنوم...
انگار بِه انگار من نا اهلِ اهلي تمام اين خاكم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)