یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو درکوچه ی لیلا نشست گفت:یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای. مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو ولیلای تو من نیستم! گفت:ای دیوانه لیلایت منم در رگت پنهان و پیدایت منم .سالها بر جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی!
علاقه مندی ها (Bookmarks)