كاش انسان نبودم
كاش چشمهايم اينقدر با من دشمني نمي كرد
و قلبم هيچ وقت بيراهه نمي زد
كاش سنگ بودم
صخره بودم
كوه بودم
و تو را نمي شناختم
اندوه من اين بار آتشفشاني ست
و غصه ام از هميشه بزرگتر
خودم را گريه مي كنم
كاش خدا براي لحظه اي حرفم را مي فهميد
ذره اي خدا دركم مي كرد
و نگاهي گاهي به من مي انداخت
مي پندارم از درخت كمترم
از پرنده كوچكترم
از باد ضعيف ترم
مي پندارم از خاک يستم
و تنها گناه كبيره ام امروز
دروغ بستن به خداست
كاش انسان نبودم
و هيبت مگسي ، موشي ، مورچه اي را داشتم
من دنيا را نمي شناسم
لذت را نمي شناسم
دوستانم را نمي شناسم
و ميدانم كه عشق بدترين مخلوق خداست
و آفتاب با شب دشمني ديرينه دارد
ماه برادر ندارد
و آسمان رنگش را از پنجره ي همسايه دزديده است
نگاه كن
سرم به جايي نخورده
من شبيه آدمهام
شك نكن
شك نكن كه زحل در كودكي مال من بوده است
تمام آتشفشانها مال من بوده اند
و تمام گله هاي وحشي گراز
بوفالوهاي پير
جانوران خسته
سرخپوستان دربدر
همه مال من بوده اند
تو را كه مي بينم از هميشه فقيرترم
كاش انسان نبودم
و تو را با من قصه اي نبود
تا مجبور نمي شدم راز بلند خدا را فاش كنم
و فاش مي كنم
خدا به من بدهكار است
خدا منظومه را از من دزديده است
خدا يك دروغگوي بزرگ است
خدا يعني خدا
يعني آنچه كه هست
بد و خوب ، كارش را مي كند
كاش انسان نبودم
و سري با سوداي خدا نداشتم
كاش عاشق خدا نبودم
كاش خدايي نبودم
كاش . . .
علاقه مندی ها (Bookmarks)