گفتم که طنز گویی؟
گفتی بله بگویم!
گفتم که کاردانی
گفتی که ره بپویم
گفتم که درس خوانی؟
گفتی ببوده خویم
گفتم که چیست کارت
گفتی که کارجویم!
گفتم ز شعر دانی؟
گفتی گهی ببویم
گفتم سحر که باشد؟؟
گفتی به فکر اویم!
گفتم قمر که باشد؟
گفتی به جست و جویم!
گفتم دگر عزیزان!
گفتی به چشم رویم!(به روی چشم)
گفتم حمید گفتی...
باشد دروغ سویم!
در فکر آن بماندم
گر چه بماند شویم!
صد نام دختر آید
در شعر تو نگویم
لیکن تو گفته باشی
آشفته گشت مویم
ابر و باد و مه و خورشید و فلک را گفتی
تا که گمراه کنی ز کار خود ملت را
داد و فریاد چرا بهر حمیدت داری
خسته کردی با هوار خود ملت را
این همه تق و توروق امده بر ما حالا
بنشانده ای به پای سه تار خود ملت را
خسته از بازی این شعر و غزل گردیدم
خاکی کردی ز غبار خود ملت را
ما که هیچی شیرنی ندیدیمو در فکریم
لااقل عیدی بده ز بهار خود ملت را
(ذوقم داره کور میشه)
یکی طنز گفتم مثنوی باید بخوانی
یکی ذوق دارم ارغنون باید بدانی
یکی در سینه دردی سخت دارد
یکی در سر خیالی تخت دارد
یکی میمیرد از درد جدایی
یکی گوید که شلغم پخته خواهی
یکی از گشنگی فریاد دارد
یکی در سر هزاری باد دارد
یکی از زندگی سیراب گشته
یکی با یک دل خوش خواب گشته
یکی با هر نفس صد آه گوید
یکی بر شصت پایش چاره جوید
یکی از عمق دل گوید خدایا
یکی اسپند سوزد بر بلایا
یکی بر نان خشکی آب میزد
یکی هم سنگ بر مهتاب میزد
عيد آمد و موسم بهاران هم روش / پيران همه سرخوش و جوانان هم روش / اي حضرت دوست،«احسن الحال» فرست / در حاشيه، عيدي عزيزان هم روش / از رهگذر بهار، «حوّل حالي» / یک جو دل پر صفا و ايمان هم روش
از عجایب عشق همین است : تنها همان آغوش آرامت می کند که دلت را به درد می آورد .
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)