وای من عاشق فریدون مشیریم شعراش معرکه هست.مرسی واقعا
وای من عاشق فریدون مشیریم شعراش معرکه هست.مرسی واقعا
کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@
کابوس
خدایا ، وحشت تنهایی ام کشت
کسی با قصه من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه مینالم - روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم ازین همه بیگانگی سوخت
به روی من نمیخندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ ، جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا ، شمعی به بالینم بیاویز
بیا ف شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که : " این مرگ است و بر در میزند مشت"
- بیا ای همزبان جاودانی ،
که امشب وحشب تنهایی ام کشت
شباهنگ
باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه ، هنوز به جان میپرستمت
بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان درآمدی که : "فریدون ، خدا نخواست!"
غافل که من بجز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست !
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من :" هر انچه که او کرد خوب کرد !"
"فردای ما" نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و انگه ... غروب کرد .
بر گور عشق خویش شباهنگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم ؟
تو صحبت محبت من باورت نمی کنم !
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو پادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا فتاده ام ای ساقی اجل
لب تشنه ام ، بریز به کامم شراب را
ای اخرین پناه من ، آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را .
معراج
گفت : "آنجا چشمه خورشیدهاست
آسمان ها روشن از نور و صفاست
موج اقیانوس جوشان فضاست."
باز من گفتم که : "بالاتر کجاست ؟ "
گفت : " بالاتر ، جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست"
باز من گفتم که : بالاتر کجاست ؟ "
گفت : "بالاتر از آنجا راه نیست
زان که انج بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست ! "
باز من گفتم که : "بالاتر کجاست !"
لحظه ای در دیدگانم خیره شد
گفت : " این اندیشه ها بس نارساست !"
گفتمش : " از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداری که گفتاری خطاست :
دورتر از چشمه خورشیدها ؛
برتر از این عالم بی انتها ؛
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست . "
غزلی در اوج
نشسته بود خیال تو همزبان با من
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جهان وجان را در بوی گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران می ماندی
ایطراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت
به خنده گفتی : تنها نبینمت
گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه
تمام شبرا یک لحظه نور باران کرد
و در سیاهی سیال آسمان گم شد
توخیره ماندی براین طلوع نافرجام
هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در اینغروب رازی هست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ها ننشینند مهربان بامن
نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی
چرا زمین بخیل
نمی تواند دید
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت
همهدرخشش خورشید بود و بخشش ماه
همه تلالو رنگین کمان ترنم جان
همه ترانه وپرواز و مستی و آواز
به هر نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت
که : ایکبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
شکوفه بودکه از شاخه ها رها می شد
بنفشه بود که از سنگ ها برون میزد
سپیده بود کهاز برج صبح می تابید
زلال عطر تو بود
تو رفته بودی و شب رفته بود و منغمگین
در آسمان سحر
به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
نگاه می کردم
نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
کهبی تو ساز کند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره
آه کسی نمیدانست
که خون و آتش عشق
گل همیشه بهاری است
جاودان با من
برای انسانهای بزرگ بن بستی وجود ندارد. زیرا بر این باورند که: یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.
محیط زیست
به لطف کارگزاران عهد ظلمت و دود
- که از عنایت شان می رسد به گردون ، آه -
کبوتران سپید .
بدل شوند پیاپی به زاغ سیاه !
خط آتش
در پشت میله های قفس ، از سر ملال
با خط خوش نوشتم
بیتی به حسب حال :
" اول بنا نبود بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد "
چشمم میان خط
بر روی لفظ " آتش " لرزید ، ایستاد
دیدم : هزار شاخه گل را که بی گناه
در خط آتش اند .
بیدادهای مشعله افروز جنگ را
با خط خون خویش
بر خاک میکشند !
یک قطره اشک سوزان
بر آتش اوفتاد .
رقص مار
باز له له می زند از تشنه کامی برگ .
باز می پوشد سراپای درختان را غبار مرگ
باز می پیچد به خود - از سیلی سوزان گرما - تاک
می فشارد پنجه های خشک و گردآلود را بر خاک .
باز باد از دست گرما می کشد فریاد
گویا از روی آتش می گریزد باد !
باز می رقصد به روی شانه های شهر
شعله های آتش مرداد
رقص او ، چون رقص گرم مارها
بر شانه ضحاک !
سر برآر از کوه ، با آن گاوپیکر گرز
ای نسیم دره البرز ... !
چراغی در افق
به روی پیش من ، تا چشم یاری می کند ، دریاست .
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست .
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
عمم دریا ، دلم تنهاست ،
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !
خروش موج با من می کند نجوا :
- که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت ،
که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت ...
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین بر کَنَم نیست
امید آن که جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست .
زهر شیرین
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق ،
که نامی خوش تر از اینت ندانم
وگر - هر لحظه - رنگی تازه گیری ،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ،
تو شیرینی ، که شور هستی از توست .
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از توست
به آسانی ، مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت اخر به سرگردانس ام سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند : - " دل از عشق برگیر !
که : نیرنگ است و افسون است و جادوست !"
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است ، اما ... نوشداروست !
چه غم دارم که این زهر تب آلود ،
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه درد ،
غمی شیرین دلم را می نوازد .
اگر مرگم به نامردی نگیرد :
مرا مهر تو را در دل جاودانی ست .
وگر عمرم به ناکامی سرآید ؛
تو را دارم که ، مرگم زندگانی ست .
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)