دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 15 , از مجموع 15

موضوع: داستانهای انگلیسی با ترجمه

  1. #11
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : داستانهای انگلیسی با ترجمه

    A young man asked Socrates the secret of success. Socrates told the young man to meet him near the river the next morning. They met. Socrates asked the young man to walk with him into the river. When the water got up to their neck, Socrates took the young man by surprise and swiftly ducked him into the water.





    The boy struggled to get out but Socrates was strong and kept him there until the boy started turning blue. Socrates pulled the boy’s head out of the water and the first thing the young man did was to gasp and take a deep breath of air.





    Socrates asked him, "what did you want the most when you were there?" The boy replied, "Air". Socrates said, "That is the secret of success! When you want success as badly as you wanted the air, then you will get it!" There is no other secret.






    موفقيت و سقراط




    مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد که چيست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزديکي رودخانه بيايد. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتي وارد رودخانه شدند و آب به زير گردنشان رسيد سقراط با زير آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.




    مرد تلاش مي کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولين کاري که مرد جوان انجام داد کشيدن يک نفس عميق بود.




    سقراط از او پرسيد، " در آن وضعيت تنها چيزي که مي خواستي چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"




    سقراط گفت:" اين راز موفقيت است! اگر همانطور که هوا را مي خواستي در جستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد" رمز ديگري وجود ندارد.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  2. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  3. #12
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : داستانهای انگلیسی با ترجمه

    Alexander Fleming

    His name was Fleming, and he was a poor Scottish farmer

    One day, while trying to eke out a living for his family, he heard a cry for help coming from a nearby bog. He dropped his tools and ran to the bog

    There, mired to his waist in black muck, was a terrified boy, screaming and struggling to free himself. Farmer Fleming saved the lad from what could have been a slow and terrifying death

    The next day, a fancy carriage pulled up to the Scotsman's sparse surroundings. An elegantly dressed nobleman stepped out and introduced himself as the father of the boy Farmer Fleming had saved

    "I want to repay you," said the nobleman. "You saved my son's life

    "No, I can't accept payment for what I did," the Scottish farmer replied, waving off the offer. At that moment, the farmer's own son came to the door of the family hovel

    "Is that your son?" the nobleman asked. "Yes," the farmer replied proudly

    "I'll make you a deal. Let me take him and give him a good education

    If the lad is anything like his father, he'll grow to a man you can be proud of

    And that he did

    In time, Farmer Fleming's son graduated from St. Mary's Hospital Medical School in London , and went on to become known throughout the world as the noted Sir Alexander Fleming, the discoverer of Penicillin

    Years afterward, the nobleman's son was stricken with pneumonia

    What saved him? Penicillin





    الکساندر فلمینگ

    کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.

    يك روز، در حالي كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقي در آن نزديكي صداي درخواست كمك را شنید، وسايلش را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دوید.

    پسری وحشت زده که تا كمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد مي زد و تلاش مي كرد تا خودش را آزاد كند. فارمر فلمينگ او را از مرگي تدریجی و وحشتناك نجات می دهد.

    روز بعد، كالسكه اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسري معرفي کرد كه فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.

    اشراف زاده گفت: " مي خواهم جبران كنم ". "شما زندگي پسرم را نجات دادی".

    کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمي توانم براي كاري كه انجام داده ام پولی بگيرم". پيشنهادش را نمی پذیرد. در همين لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد.

    اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"

    كشاورز با افتخار جواب داد:"بله"

    با هم معامله مي كنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل كند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردي تبديل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهي كرد.

    پسر فارمر فلمينگ از دانشكده پزشكي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد.

    همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمينگ كاشف پنسيلين مشهور شد.

    سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الريه مبتلا شد.

    چه چيزي نجاتش داد؟ پنسيلين
    .

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  4. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  5. #13
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : داستانهای انگلیسی با ترجمه

    Three Rooms in Hell


    A man dies and goes to Hell. The Devil meets him at the gates and says "There are three rooms here. You can choose which one you want to spend eternity in

    The Devil takes him to the first room where there are people hanging from the walls by their wrists and obviously in agony

    The Devil takes him to the second room where the people are being whipped with metal chains

    The Devil then opens the third door, and the man looks inside and sees many people sitting around, up to their waists in garbage, drinking cups of tea

    The man decides instantly which room he is going to spend eternity in and chooses the last room

    He goes into the third room, picks up his cup of tea and the Devil walks back in saying "Ok, guys, tea break’s over, back on your heads




    سه اتاق در جهنم


    مردي مرد و به جهنم رفت. ديو جهنم او در محل ورود ديد و گفت: اينجا سه اتاق وجود دارد. شما ميتوانيد هر كدام را كه ميخواهيد انتخاب كنيد و تا ابد در آن زندگي كنيد.

    ديو او را به اتاق اول برد جايي كه مردم در آن جا از مچ دست آويزان بودند و آشكار در عذاب بودند.

    ديو او را به اتاق دوم برد جايي كه مردم در حال كتك خورد با زنجيرهاي آهني بودند.

    ديو در سوم را باز كرد، و مرد به داخل نگاه كرد و ديد مردم زيادي دور هم نشستهاند و از كمر به بالا در زباله ، در حال خوردن چاي

    مرد بي درنگ تصميم گرفت كه در كدام اتاق مي خواهد مادام العمر بماند و آخرين اتاق را انتخاب كرد.

    او به داخل اتاق سوم رفت، فنجان چايش را برداشت و ديو برگشت و گفت: خوب پسرا، وقت استراحت تموم، سراتونو برگردونيد تو آشغالا.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  6. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  7. #14
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    شــَهرسازی
    نوشته ها
    1,502
    ارسال تشکر
    3,632
    دریافت تشکر: 9,836
    قدرت امتیاز دهی
    352
    Array
    ستاره کویر's: جدید11

    پیش فرض پاسخ : داستانهای انگلیسی با ترجمه(nail:میخ)

    Nail



    There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.
    The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.
    He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.
    The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.
    You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there.
    A verbal wound is as bad as a physical one.


    ترجمه داستان
    زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.
    روز اول پسربچه،۳۷ میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.
    او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.
    سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.
    ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.
    ویرایش توسط ستاره کویر : 3rd July 2011 در ساعت 11:34 AM
    رنگین کمونِ 6 رنگ
    -----------------------------
    سوالات مربوط به بخش هنر و شهرسازی
    با ما در ارتباط باشید

  8. 2 کاربر از پست مفید ستاره کویر سپاس کرده اند .


  9. #15
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    شــَهرسازی
    نوشته ها
    1,502
    ارسال تشکر
    3,632
    دریافت تشکر: 9,836
    قدرت امتیاز دهی
    352
    Array
    ستاره کویر's: جدید11

    Ok پاسخ : داستانهای انگلیسی با ترجمه

    Miss Williams was a teacher, and there were thirty small children in her class. They were nice children, and Miss Williams liked all of them, but they often lost clothes

    It was winter, and the weather was very cold. The children's mothers always sent them to school with warm coats and hats and gloves. The children came into the classroom in the morning and took off their coats, hats and gloves. They put their coats and hats on hooks on the wall, and they put their gloves in the pockets of their coats

    Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in the evening, and in the morning she said to the children, 'Whose gloves are these?', but no one answered

    Then she looked at Dick. 'Haven't you got blue gloves, Dick?' she asked him

    'Yes, miss,' he answered, 'but those can't be mine. I've lost mine'



    ترجمه!!

    خانم ويليامز يك معلم بود، و سي كودك در كلاسش بودند. آن‌ها بچه‌هاي خوبي بودند، و خانم ويليامز همه‌ي آن‌ها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس ها ي خود را گم مي كردند.

    زمستان بود، و هوا خيلي سرد بود. مادر بچه ها هميشه آنها را با كت گرم و كلاه و دستكش به مدرسه مي فرستادند. بچه ها صبح داخل كلاس مي آمدند و كت، كلاه و دستكش هايشان در مي آوردند. آن ها كت و كلاهشان را روي چوب لباسي كه بر روي ديوار بود مي‌گذاشتند، و دستكش ها را نيز در جيب كتشان مي ذاشتند.

    سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ويليامز يك جفت دستكش كوچك آبي بر روي زمين پيدا كرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، اين دستكش چه كسي است؟ اما كسي جوابي نداد.

    در آن هنگام به ديك نگاه كرد و از او پرسيد. ديك، دستكش هاي تو آبي نيستند؟

    او پاسخ داد. بله، خانم ولي اين ها نمي تونند براي من باشند. چون من براي خودمو گم كردم.
    رنگین کمونِ 6 رنگ
    -----------------------------
    سوالات مربوط به بخش هنر و شهرسازی
    با ما در ارتباط باشید

  10. 2 کاربر از پست مفید ستاره کویر سپاس کرده اند .


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. Nokia N86 هیاهو برای هیچ
    توسط Bad Sector در انجمن Nokia
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 27th August 2011, 11:46 PM
  2. مقاله: اینترنت چیست؟
    توسط آبجی در انجمن بخش مقالات وب و اینترنت
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 12th February 2011, 01:35 AM
  3. گوشی Samsung S8500 Wave
    توسط moji5 در انجمن Samsung
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 4th February 2011, 09:36 PM
  4. مقاله: نهایت دید: مقایسه برترین دوربین های سوپر زوم حال حاضر بازار (قسمت دوم)
    توسط Bad Sector در انجمن معرفی تجهیزات عکاسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd February 2011, 04:16 PM
  5. معرفت شناسي در انديشه استاد مطهري
    توسط آبجی در انجمن معرفت شناسی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 12th August 2010, 12:14 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •