اشکها خاطره را می شویند
می سپارند به خاک . . . چله هم می گذرد
حجله در معبر دوست
چند روزی به تماشای عزا بنشیند
و سپس بر چیند
منظر تیره ی خویش

ما ز تن رخت سیه بر گیریم
طرح لبخند کشیم
روی اندوه دو لب
بر فراموشی یک نام که معنایی داشت

و زدل خواهد رفت
هر که از دیده برفت