دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: شوخ طبعي هاي رزمندگان در دفاع مقدس

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #5
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    باستان شناسي
    نوشته ها
    5,041
    ارسال تشکر
    7,753
    دریافت تشکر: 30,245
    قدرت امتیاز دهی
    891
    Array

    پیش فرض پاسخ : شوخ طبعي هاي رزمندگان در دفاع مقدس

    ** آجيل و ميوه جبهه

    با كلي دوز و كلك از خانه فرار كردم و رفتم پايگاه بسيج. گفتند اول يك رژه در شهر مي رويم و بعد اعزام مي شويد. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت يك عكس بزرگ از امام (ره) پنهان شدم. موقع حركت هم پرده ماشين را كشيدم تا آنها متوجه من نشوند. بعد كه از جبهه تماس گرفتم، پدرم گفت: برات آجيل و ميوه آورده بوديم كه ببري جبهه.

    ** هوالباقي

    هرچه مي‌گفتي چيزي ديگر جواب مي‌داد. غير ممكن بود مثل همه صريح و ساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عمليات بود، سراغ يكي از دوستان را از او گرفتم چون احتمال مي‌دادم كه مجروح شده باشد، گفتم: راستي فلاني كجاست؟ كه گفت او را برده اند 'هوالشافي' و شستم خبردار شد كه چيزي شده و دوستمان را به بيمارستان برده اند.

    بعد پرسيدم حال و روزش چطوره و او گفت 'هوالباقي'. يعني مي‌خواست بگويد كه وضعش خيلي وخيم است و مانده بودم بخندم يا گريه كنم.

    ** صدام، جارو برقيه

    صبح روز عمليات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابي خسته بودند، روحيه‌ مناسبي در چهره بچه‌ها ديده نمي‌شد از طرفي حدود 100 اسير عراقي را پشت خط براي انتقال به پشت جبهه به صف كرده بوديم براي اينكه انبساط خاطري در بچه‌ها پيدا شود و روحيه‌هاي گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوي اسيران عراقي ايستادم و شروع به شعار دادن كردم و بيچاره‌ها هنوز، لب باز نكرده از ترس شروع به شعار دادن مي‌كردند.
    مشتم را بالا بردم و فرياد زدم: صدام جارو برقيه و اونا هم جواب مي دادند. فرمانده گروهان برادر قرباني كنارم ايستاده بود و مي خنديد. منم شيطونيم گل كرد و براي نشاط رزمنده ها فرياد زدم: الموت لقرباني
    اسيران عراقي شعارم را جواب مي‌دادند. بچه‌هاي خط همه از خنده روده بر شده بودندو قرباني هم دستش را تكان مي‌داد كه يعني شعار ندهيد!
    او مي‌گفت: قرباني من هستم 'انا قرباني' و اسيران عراقي هم كه متوجه شوخي من شده بودند رو به برادر قرباني كردند و دستان خود را تكان مي‌دادند و مي‌گفتند 'لاموت لاموت' يعني ما اشتباه كرديم.

    ** توجيه خط

    بنا بود آن روز ما را نسبت به خط مقدم توجيه كنند كه در همان ابتدا، خمپاره زدند و مسئول محور شهيد شد و بعد به كسي كه در ميان برادران از همه قديمي تر بود رو كردند كه يكي از برادران پرسيد آيا وي مي تواند اين وظيفه را به عهده بگيرد و اين رزمنده با سابقه با خوشرويي گفت: بله مسأله مهمي نيست.
    وقتي اين برادر بسيجي براي صحبت به بالاي خاكريز رفت، همه منتظر بوديم كه او يك جلسه مفصل راجع به اين قضيه صحبت كند. اول با دست اشاره كرد به سمت چپ و گفت اين چاله كه مي بينيد جاي خمپاره 60 است. بعد رويش را برگرداند به طرف راست و ادامه داد آن يكي گودال هم محل اصابت خمپاره 120 است.
    بعد از مكث نقطه كوري را در دشت نشان داد و گفت اين هم جاي خمپاره اي است كه در راه است و تا چند لحظه ديگر مي رسد! والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته.

    ** سفره خاكي

    در منطقه سومار، خط مقدم بوديم كه با ماشين ناهار را آوردند. به اتفاق يكي از برادران رفتيم غذا را گرفتيم و آورديم كه در فاصله ماشين تا سنگر دشمن بعثي خمپاره زد و مجبور شديم سطل غذا را روي زمين بگذاريم و درازكش شويم.
    وقتي برخاستيم، ديديم اي دل غافل سطل برگشته و تمام برنج ها نقش خاك شده است. از همانجا با هم، بچه ها را صدا زديم و گفتيم: با عرض معذرت، امروز اينجا سفره انداخته ايم، تشريف بياوريد سر سفره تا ناهار از دهان نيفتاده و سرد نشده كه همه از سنگر يبرون آمدند. اول فكر مي كردند شوخي مي كنيم ولي وقتي نزديكتر آمدند، باورشان شد كه قضيه جدي است!


    ** نفسم مي‌گويد نخور!

    يكي از بچه ها با اشتها و ميل تمام مشغول خوردن بود و لابه‌لاي لقمه‌هايي كه مي‌گرفت، هر وقت فرصت نفس كشيدن پيدا مي‌كرد، خيلي جدي مي‌گفت: بزرگان ما مي‌گويند يكي از راه‌هاي مبارزه با نفس آن است كه هرچه او مي‌گويد بكن، مخالف آن را عمل كني، حتي اگر بگويد عبادت كن و الان مدتي است مرتب نفس من با زبان بي‌زباني به من مي‌گويد كم بخور، كم بنوش و من براي اينكه با او مبارزه كنم عكس آن را انجام مي‌دهم و بعد اضافه مي‌كرد: البته ممكن است ريا بشود، چون در حضور شما مبارزه مي‌كنم.

    ** موتورسواري

    فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظايف را تقسيم مي‌كرد و گروه‌ها يكي يكي توجيه مي‌شدند. يك دفعه يادش آمد بايد خبري را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند و به يك رزمنده نوجوان گفت: تو! پاشو با اون موتور سريع برو عقب اين پيغام رو بده!

    آن نوجوان بلند شد. خواست بگويد موتور سواري بلد نيست اما فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست چيزي بگويد. دويد سمت موتور و فرمانش را توي دست گرفت و شروع كرد به دويدن كه صداي خنده همه رزمنده ها بلند شد.


    منبع:
    كتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعي ها) نوشته سيد مهدي فهيمي





    هرگز زانو نخواهم زد،حتی اگر سقف آسمان کوتاهتر از قامتم باشد.

    "
    کوروش بزرگ"


  2. 7 کاربر از پست مفید باستان شناس سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. مبانی و مفاهیم در معماری معاصر غرب
    توسط draz در انجمن مدیریت پروژه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th March 2011, 09:22 AM
  2. SonyEricsson K850‎‏ تکامل یک نسل
    توسط Bad Sector در انجمن Sony-Ericson
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th February 2011, 11:29 PM
  3. مقاله: راهنمای خرید لپ تاپ: یک انتخاب بی نظیر
    توسط Bad Sector در انجمن معرفی لپ تاپ
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd February 2011, 05:50 PM
  4. معرفی: مقایسه سه نیمه حرفه ای DSLR: قسمت دوم Canon EOS 550D
    توسط Bad Sector در انجمن معرفی تجهیزات عکاسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd February 2011, 04:10 PM
  5. فضاهای اموزشی
    توسط draz در انجمن مدیریت پروژه
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 10th October 2010, 11:36 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •