دوستش دارم
نزديك به من
نبوده هيچگاه دور از من
قصه هاي غريبي دارد آفتاب را كه مي بيند نشانه مهري از آن جستجو نمي كرد و باران را اشك آسمان براي زمينيان مي بيند معتقد است كه اگر باران نمي بارد بهر مهري است كه خداوند به كودكي دارد كه چكمه اي ندارد و روزگارش پر ز رو زنه ها است چشمهايش مملو از انر‍ژي بايد باشد و هست عاشق دلي را انتخاب كرده است اما نه هميشه در روزگاران گاه به گاهي غم پنجه مي كشد بر روي دل و نا اميدي قفلي بر زبان دل آويزد و بي ايماني به ادامه راه دلش را زمين گير روزمرگي ها كند و. ..
قصه هاي عجيبي دار د گاهي چون كوه محكم و چند دمي هم او را چون برگي در مقابل نسيمي شكنان ديده ام در پاره اي از اوقات چون سنگ سخت است و گاهي نيز چون قطره شبنم روان است بعضي وقتها او را چون الماسي شقافي مي بينم و برخي اوقات آنقدر اطراف خود را مي بندد كه اندرونش ذغالي را متصور سازد و اين روزها او را بيشتر از هر زمان چو ن كوه مستحكم و چون شبنم با طراوت و چون الماس شفاف مي بينم قصه اين روزهايش حكايت بهاري دارد عشق را مزه مزه مي كند و گاهي چون هواي ارديبهشتگان اين روزها باراني مي شود وشايد بهر اين حال رفيق است كه ناخدا هم دنيا را شيشه اي پر خش مي بيند و برايش شبنمي شده است چون همه عاشقان كمي مردد است و هر از چند گاهي چنين حكايتهائي در كشتي زيستنمان داريم و مسافريني كه چشم به برهوتي برده اند و من را وادار كنند كه باز گويم
دريائي شو
دريائي شو
اما مگر دريا غوغاي اندرونش به جزيره اي پر ز آرامش تواند كه او را رساند ؟ نگران است از رسيدن به مقصد بيمناك , مي پندارد كه شايد در گرداب هجران و فراموشي عشق را گم كند اما من باز حكايت ديرين را برايش ترنم كنم
گر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است
و باز دلگرم مي شود اما ….
قصه هاي دلتنگي و دلدادگيهايش همره هم هستند و گوئي مي خواهد كه ناخدا راه جزيره قوت دل را به او نشان دهد اما مي دانم با كلام نتوانم او را آرام سازم و بايد كشتي را خود با قطب نماي ايمان به يزدان و سكان اميد و ناخداي عشق به جزيره وصال رساند اما باز همان ترانه دل نگراني را سر دهد و باز
ناخدا مرا ز اميد گوي
ناخدا مرا ز ايمان گوي
نگاهش مي كنم چقدر دلم مي خواهد اين چشمهاي مملو از عشق را همواره بينم و از اين رو قصه اي از حكايتي را گويم كه در چنين روزي به وقوع پيوست
سالهاي دور در سرزمين گل كه امروز فرانسه ناميده مي شود دختركي روستائي زندگي مي كند كه چون ديگر هم وطنانش در زير چكمه هاي زور گوئي و تحجر و استحمار و بردگي به زيستن ادامه مي داد در سر زمين او مردان بريتانيائي حكم مي رانند مرداني كه با سايه خرافه و شمشير و تهمت و افترا مي كشتند و مي سوزانند و نابود مي كردند دخترك روستائي سر انجام روزي سر در بر آورد و گفت
نداي مي شنوم
_ ندا؟ چه ندائي ؟ از كجا اين ندا را مي شنود ؟
چون هميشه بازار ناباوري داغ بود و هيچ كس او را باور نكرد اما دخترك آنقدر اصرار كرد تا سر انجام مردم به دور او گرويدند و با باور او خود را باور كردند و ژان روستائي تبديل به ژاندارك يا ژان كمان شد او لباس رزم بر تن كرد و با نيروي ايمان و اميد به آينده و عشق به يزدان و ميهن پا به ميدان مبارزه نهاد و سخت جنگيد و سر انجام در يكي از اين مبارزات به چنگ و اسارت دشمن افتاد و در آنجا باز دادگاه بود و تفتيش عقايد و افترا و تهمت و محاكمه و شكنجه و محكوميت به سوزاندن از سوي كساني كه خود را مردان خدا مي ناميدند و سر انجام محكوم به سوختن در آتش شد تا به قول آن آقايان روحش تطهير شود در حالي كه كسي كه بهر خدا و ميهن و مردمش مي جنگد از بهترين ياران يزدان است سالها گذشت سالهائي كه به اندازه قرنها بودو سر انجام در چنين روزي يعني در روز شانزدهم ماه مي سال 1920 كليساي كاتو ليك و شخص پاپ ژان پل اول اعلام كرد كه ژاندارك بيگناه بوده و لقب “قديس ” به او دادند و قصه گاليله بار ديگر با ژاندارك تكرار شد آري قرنها طول كشيد و عمر دروغ پردازان دادگاه هاي تفتيش عقايد قرون وسطي در اروپا طولاني بود اما تمام شد ولي ژاندارك باقي ماند بهر اين كه عاشق يزدان و عاشق ميهن و عاشق مردم و شايد بهتر باشد بگويم عاشق بود و قصه” اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است ” را بار ديگر فرياد زد قصه چون حكايت ديگر كمان دار است حكايت آرش را بخاطر داري ؟ همان بزرگ مردي كه بهر مردم و ميهن و يزدانش جان در تير نهاد ؟ چه قصه اي دارد اين كمان داران كه تير ي دارد كه چون كمان ابروي يار بر دل زند و يا چون كمان آرش و ژاندارك از دل تير را رها سازد و....
حال با تو است كه ناباوري را باور نكني و باور به عشق را ايمان داشته باشي به آن اميد بندي و عاشقانه دل به دريا زني آري قطب نماي ايمان به يزدان و اميد به باورها و عشق هر پليدي را مي سوزاند كه عاشقان جاودانه اند كه حافظ فرمايد
ياد باد آن كه نهانت نظري با ما بود/رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
ياد باد آنكه چو چشمت به عتابم مي كشيد/معجز عيسويت در لب شكر
خا بود
ياد باد آنكه صبوحي زده در مجلس انس/جز من و يار نبوديم خدا با ما بود
آري باز گوي
ياد باد آنكه صبوحي زده در مجلس انس/جز من و يار نبوديم خدا با ما بود
عشق راستين است
عشق گر عشق باشد سر انجام پايدار باشد