خدا مثل آب...اگر بخوام در ادامه نوشته های قبلیم بگم خدا مثل آب میمونه اغراق نکردم...
شما اب رو در هر ظرفی بریزید به شکل همون ظرف در میادددد. همین نکته درمورد خدا هم صادقه: خدا نوریه که در هر ظرفی جاری میشه و به شکل همون ظرف درمیادددد اگه ظرفتون قلبی شکل باشه خدا هم قلب میشه و زشت شدن ظرف همانا و بعدش....
امیدوارم منو بخاطر مثالهایی که استفاده میکنم سرزنش نکنید ولی همینم هست... بچه تر که بودم فکر میکردم هر کار بدی که میکنم خدا فوری تلافیشو سرم در میاره... واسه همین صبحا که از خونه بیرون میزدم از زمین و اسمون برام بلا میبارید... اما بعد از اینکه طرز فکرمو عوض کردم روابطم با خدا عوض شد... و این عوض شدن تو یه تصادف جون منو نجات داد که فکر میکنم گفتنش برای شما خالی از لطف نباشه...
شب بود... از آسمون داشت آروم آروم برف میومد. تو اتوبان اصفهان-..... بودیم. داشتیم از یه مهمونی برمیگشتیم که جاتون خالی توش کسی نمونده بود که ما غیبتشو نکرده باشیممممم!برف هم بصورتی نبود که بشینه... سرعت ماشینم کم بود... ماشینمون گرم و نررررم... داشتم سنگین میشدم واسه خواب... یهو پریدم بالا به خودم گفتم: نه نمیخوابم... بابام که پشت فرمونه از آینه منو میبینه و خودشم خوابش میگیره... تصادف میکنیمااااااااا! اما نیمه ی تنبل وجودم گفت: خدا مواظبته... بی خیال بگیر بخواب... و من با این تصویر تخیلی تو ذهنم خوابم برد: دو تا دست سفیدو بزرگ که ماشین ما رو دو دستی گرفته بودددد(من قوه تخیلم خیلی قویه....)
تو خواب ناز بودم که یهو با فریاد یا ابوالفضل مامانم پریدم بالا... چشمامو که باز کردم تصویری که جلوی چشمم بود این بود: داریم میریم تو دیوار! بله... ماشینمون رفت تو دیوار سیمانی اتوبان... کمونه کرد... رفت اونور جاده وای خدا... دوباره؟؟؟ نههههههههههههههه...
بازم خوردیم تو اون یکی دیواررر... مامانم داد میزد: میل بافتنیااااا میل بافتنیااااا
آخه منو خاله مو و مهسا(خواهرم ) عقب بودیم و تو دست خاله میل بافتنی بود... خدا میدونه اگه این میلها میرفت تو چشمای یکیمون چی میشد... خاله ام منو قاپید ولی مهسا بدبخت سرش شد مثل یه توپ تنیس که بین بالشتک صندلی بابا و درماشین گیر کردههههه
اگه ذهنم اون موقع کار میکرد حتما نجاتش میدادم....خلاصه ماشین با صدای بلندی ایستاددد... با قل قل بازی که ماشینمون تو جاده در آورده بود حسابی مچاله شده بود...نکته داستان: اولین کاری که من موقع پیاده شدن از ماشین کردم : (شرمنده!) سر فحشو کشیدم به خدا...(بازم شرمنده)
شب با هزار بدبختی رسیدیم خونه:... (بی خیال)
فرداش یه خبر جالب بهم رسید: اون شب تو اون جاده نه تا ماشین به همین شکل تصادف کردن و تو این اوضاع یه پرایدی کلا تیکه تیکه شده بود...
فردا ی اون روز: بابام ماشینو برد نعمیر ... هر کی ماشینو دیده پرسیده چندتا کشته داده؟؟؟
و ما همگی سالم سالم بودیمممممممممممم
شب رسید: خدایااااااااااااااااااا... غلط کردمممممممممممممممممم!
(.........)
(از نوشتن ادامه داستان و الفاظی که من برای رسوندن عمق پشیمونیم به خدا استفاده شون کردم معذوریمممممم)
علاقه مندی ها (Bookmarks)