قرنها است كه از سرودن خمسه نظامي گنجوي گذشته است خمسه اي كه شامل زيباترين قصه هاي عاشقانه اي است كه در جهان مي توانست وجود داشته باشد و شايد يكي از معروف ترين آنها ليلي و مجنون است اما شايد جالب باشد كه بدانيد امروز مصادف با يك صد و يازدهمين سالي است كه براي نخستين بار اپراي ليلي و مجنون به روي صحنه رفته است آري در دوازدهم ژانويه سال 1908 در باكو اپراي ليلي و مجنون به روي صحنه براي نخستين بار رفته است و شايد به جا باشد كه با ياد آوري يك بار ديگر اپرائي در اندرون خويش نوازيم آري اپرا هنر زيباي تئاتر و موسيقي است كه سالها است بعنوان يكي از پيشرو ترين هنرهاي دراماتيك مورد توجه قرار گرفته است اپرا تركيبي است كه از آوا مي گويد و چه زيبا است كه اين آوا حكايت عاشقانه ليلي ومجنون را به تصوير كشد امروز شايد بسياري از ما قصه هاي تلخي از ليلي بودن و مجنون شدنمان داشته باشيم حكايتهائي سخت دلگير از داستان عشق ناكام دو نوجواني كه نظامي به رشته تحرير كشيد داستان هجر مجنون و ليلي همان قصه هاي غمگيني است كه من و تو شايد او داشته باشد هجري كه ز بي كران دلايل آمد گاهي مجنون همان مجنون نبود مجنون خواست كه خود بماند خودي كه مجنون نيست خواست عاقل بماند و سرگردان شد چون قصه حافظ
عاقلان نقطه پرگاروجود / عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
شايد هم ليلي حكايتي داشت ليلي ترسيد ليلي بي رحمي را دوست داشت ليلي هم عاقلي كرد ليلي هم عشق را تنها در قصه ها ديد ليلي عشق را باور نداشت و… و چنين بود كه نوبت دل شكستن مجنون رسيد و شايد هم ليلي بود و مجنون را هم در سوختن عشقش بديد و وصالي رسيد وصالي كه محبوبي چون ليلي و معشوقي چون مجنون بداشت حكايت وصل اين ليلي و مجنون توانست هجر ليلي و مجنون نظامي را از ياد ببرد اما افسوس كه قصه ” بديهي ” شد آري مجنون از ياد ببرد كه مدهوش ليلي بوده است سوي كوهستاني رفته و بوسه بر خاكي زده كه جاي پاي ليلي بر ديده شود يادش رفت براي ليلي زيست براي ليلي نفس كشيد براي ليلي خواست و سر انجام ليلي را به او دادند در رخت سپيدي بر قامت عروسش كه عروس روياهايش شد اما مجنون از ياد ببرد و اپراي هجر و بي مهري و بي دلي و سردي را نواخت
شايد هم مجوني بود اما ليلي نخواست ليلي سر به بيابان بي اعتنائي زد بياباني كه شايد در اندرونش گياه بي وفائي و خيانت و سردي و بي توجهي به وفور يافت مي شد و چنين بود كه ليلي وقفي نهاد بر مجنوني كه خاك ره پاي او را تو تياي چشم بكرد
شايد هم هنوز ليلي باشد عاشق و بانو و محبوب و معشوق اما افسوس كه در سفر رفته است و مجنوني چون آن پيرمرد را دارد كه هر روزگلهاي رز معشوقش را مي خرد گلاب ريزان بر سر تربتش ريزد بوسه بر سنگ سردي زند كه نام محبوبش بر آن حك باشدو اشكي ريزد بر اين همه هجران
شايد هم مجنوني باشد كه در چشمهاي ليلي هنوز وجود دارد همان ليلي كه گلدان ياس سپيد مجنون سالهاي دور را مي نگرد ياسهاي خوش بورا مي چيند و در داخل نعلبكي گلسرخي مي گذارد و مي بوسد و اشك ريزد و آهي كشد
نمي دانم ما در تئاتر زندگي كدامين نقش را داريم اميد كه همچنان عاشق باشيم و همچنان ليلي و مجنون باشيم همچنان اپراي زيباي عاشقانه را در تئاتر زندگي اجرا كنيم اما اگر چنين نبود اگر فرصتي هست بيائيم به پاس قرنها پيش حكايت نظامي را تكرار كنيم و شايد اگر آن را كهن ديديم بيائيم با هم قصه اپراي 111 ساله را اجرا كنيم اين مهم نسيت كه مجنون باشد يا ليلي را ببينيم بيائيم عاشقانه بي بهانه دهيم عشق ورزيم بي بهانه بي هيچ دغدغه حتي تصور معشوق را هم در آغوش كشيم شايد ديوانه ام خوانيد اما دوست دارم من هم امروز مجنون باشيم امروز مجنوني كه به تمامي ليلي هاي روزگار گويم دوست داشتني هستيد و دوست دارم ليلي باشم و به مجنونهاي بگويم اگر مجنونم هم نباشي دوست دارم
ودوست دارم بگويم اپراي عاشقانه مي تواند هزاران ساله شود گر تو بخواهي كه حكايت حافظ را زني كه گفت
در ره منزل ليلي خطر ها است نهان/ شرط اول منزل آن است كه مجنون باشي
بيائيم امروز اول منزل مجنون را در ره سراي ليلي با عشق به تمام هستي آغاز كنيم
www.lonelyseaman.wordpress.com
علاقه مندی ها (Bookmarks)