خانه همسايه را باغي است مالامال رنگ و بوي
مردمانش صبح با آواز مرغان و شميم نسترنها روي مي شويند
خانه همسايه را آوازها شاد است
در ميان خويش از پاکي و بهروزي سخن گويند
خانه همسايه آري سبز و آباد است
با پدر از شادکامي هاي آن همسايه مي گفتم
چشم پر اندوه او برقي زد و آرام
سر به سويي کرد و با انگشت
خانه همسايه ديگر نشانم داد
کودکان خانه همسايه ديگر همه غمگين و محزونند
کورسويي از اميد و زندگاني نيست
ردپايي از صفا و مهرباني نيست
بر فرو دستان و بر بيچارگان بنگر
جز صداي شوم جغد نکبت و ادبار
از سخن ماند و خمار آلود لب بر بست
"هان پسر جان! شکر نعمت را به جا آور
شکرها بايست در افعال و در انديشه داور!"
صبح روز بعد و صبح روزهاي بعد
گوشهاي من به سوي خانه ی همسايه ی شاد است
چشمهايم با شگفتي رو به سوي خانه ی همسايه ی خندان و آزاد است
وآن همه اندرز پر حکمت که مي فرمود!
ياوه و بيهوده و باد است!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)